صدای زنگ زندگی می آید
اما صدای تو… نه.
ببار، باران!
من به مهربانیِ خیالت عادت کردهام.
ببار، باران!
اینجا هنوز ردِ قدمهایت
مثل خاطرهای خیس
بر خاکِ دلم مانده است.
ببار، باران!
ابرها را به آسمانِ چشمانت دعوت کن؛
بگذار با هم درآمیزند،
بگذار بغض کنند،
بگذار ببارند…
ببار، باران!
که جانم،
تمامِ جانم
تشنهی آمدنِ توست.
باران ذبیحی
برچسبها: باران ذبیحی
تاريخ : چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴ | 11:45 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

