✈2★در امتدادک🍃♥️🍃ــمهتاب🍂🧡💙🍂وچه👤

🦋🪁🌳✰فراموش نکنیدکه سپاسگزار باشید.هر روز(حوالی خدا)☀️♡

قسمت چهل و دوم: خدانگهدار مادر

🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊
✈2★در امتدادک🍃♥️🍃ــمهتاب🍂🧡💙🍂وچه👤 🦋🪁🌳✰فراموش نکنیدکه سپاسگزار باشید.هر روز(حوالی خدا)☀️♡

قسمت چهل و دوم: خدانگهدار مادر

و پدرم ... نمی دونم این بار ...

دشمنی همیشگیش بود ومی خواست از شرم خلاص شه ... یا ...

محکم ایستاد ...

- مهران بچه نیست ... دویست نفر آدم رو هم بسپاری بهش...

مدیریت شون می کنه ... خیال تون از اینهاش راحت باشه ... 

 

و در نهایت ... در بین شک و مخالفت ها ...

خودش باهام برگشت ... فقط من و پدرم ... 

 

برگشتم و ساکم رو جمع کردیم ...

و هر چیز دیگه ای که فکر می کردم توی این مدت ...

ممکنه به دردم بخوره ...

پرونده ام رو هم به هزار مکافات از مدرسه گرفتیم ...

 

دایی محسن هم توی اون فاصله ...

با مدیر دبیرستانی که پسرهای خاله معصومه حرف زده بود ...

اول کار، مدیر حاضر به ثبت نام من نبود ...

با وجود اینکه معدل کارنامه ام 19/5 شده بود ...

یه بچه بی سرپرست ...

 

 

 

ده دقیقه ای که با هم حرف زدیم ...

با لبخند از جاش بلند شد و موقع خداحافظی باهام دست داد ...

 

- پسرم ... فقط مراقب باش از درس عقب نیوفتی ...

 

شهریور از راه رسید ... دو روز به تولد 15 سالگی من ...

پسر دایی محسن ... دو هفته ای زودتر به دنیا اومد ...

و مادربزرگ، آخرین نوه اش رو دید ...

مادرم با اشک رفت ... اشک هاش دلم رو می لرزوند ...

اما ایمان داشتم کاری که می کنم درسته ...

و رضا و تایید خدا روشه ... و همین، برای من کافی بود ...

 


موضوعات مرتبط: 🌿نسل سوخته

تاريخ : پنجشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۷ | 15:45 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |
.: Weblog Themes By SlideTheme :.