✈2★در امتدادک🍃♥️🍃ــمهتاب🍂🧡💙🍂وچه👤

🦋🪁🌳✰فراموش نکنیدکه سپاسگزار باشید.هر روز(حوالی خدا)☀️♡

قسمت چهل و نهم: با صدای تو

🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊
✈2★در امتدادک🍃♥️🍃ــمهتاب🍂🧡💙🍂وچه👤 🦋🪁🌳✰فراموش نکنیدکه سپاسگزار باشید.هر روز(حوالی خدا)☀️♡

قسمت چهل و نهم: با صدای تو

اونها مراقب مادربزرگ می شدن ... و من ...

سریع لباس ها و ملحفه هاش رو می بردم توی حمام ...

می شستم و آب می کشیدم ... و با اتو خشک می کردم ...

نمی شد صبر کنم ... تعداد بشن بندازم ماشین ...

اگر این کار رو می کردم... لباس و ملحفه کم می اومد ...

باید بدون معطلی حاضر می شد ...

 

 

دیگه شمارش شستن شون از دستم در رفته بود ...

اما هیچ کدوم از دفعات ...

به اندازه لحظه ای که برای اولین بار توی مدفوعش خون دیدم ...

اذیت نشدم ... بغضم شکست ...

دیگه اختیار اشک هام رو نداشتم ...

صدای آب، نمی گذاشت کسی صدای اشک های من رو بشنوه ...

 

با شرمندگی توی صورتش نگاه کردم ...

این همه درد داشت و به روی خودش نمی آورد ...

و کاری هم از دست کسی برنمی اومد ...

 

آخرین شب قدر ... دردش آروم تر شده بود ...

تلویزیون رو روشن کردم ... تا با هم جوشن گوش کنیم ...

پشتش بالشت گذاشتم و مرتبش کردم ...

مفاتیح رو دادم دستش و نشستم زیر تخت ...

هنوز چند دقیقه نگذشته بود که ...

 

- پاشو مادر ... پاشو تلویزیون رو خاموش کن ...

 

 

 

- می خوای بخوابی بی بی؟ ...

 

- نه مادر ... به جای اون ... تو جوشن بخون ... من گوش کنم...

می خوام با صدای تو ... خدا من رو ببخشه ...

 


موضوعات مرتبط: 🌿نسل سوخته

تاريخ : پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۷ | 16:43 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |
.: Weblog Themes By SlideTheme :.