بیا تا در کوچههای تنگ حافظه پرسه زنیم
جایی که سایههایمان
بر دیوارهای کهنه
از همیشه درازتر است.
و من
با دلهرهای همیشگی
در پی چاپ داغ کفشهایت بر خاکِ خیس این گذرم.
نامهای بر ورق کاهی مینویسم
با مرکبی که از تشنه بودنم میگوید.
دوستت دارم
این جمله،قصیدهای است به بلندای یک نگاه
و فلسفهای است در گرو تنهاییِ قلم.
تو را ، که تنها دو بار دیدم
در برگهای کاهیِ دفترم نقاشی کردهام
چشمانت،دریچههایی به آسمانی که هرگز نبود
و آمدنت
سبکترین انقلابِ ممکن در جغرافیای ایام بود.
ای معشوقِ خیالی........
ای علتِ شاعر شدنم......
بیا و در ذهنم پرسه بزن...
دستم را بگیر
پاهایت را هماهنگ کن
مرا قدم بزن...
تو را قدم خواهم زد....
تا با بوسههایی به زیبایی عشق
به استقبال لبانت بیایم.
جانم به فدای قدمهایت...
در قلمرو عاشقانههایت
نه برای تسخیر،که برای گم شدن آمدهام.
میخواهم
تن به تن با خاطرهات بجنگم
و با گرمای نفسهایت
بر گورستان یخزده ی کلمات
جان بگیرم.
خانهام رنگ شب را به خود گرفته است.
کافیست بیایی
تا من، نخستین مُنَجِّمِ این کوچهی تاریک
ماهِ وجودت را
بیهیچ تلسکوپی
در گوشهی محقرِاتاق خوابم رصد کنم.
حسین گودرزی
برچسبها: حسین گودرزی