✈2★در امتدادک🍃♥️🍃ــمهتاب🍂🧡💙🍂وچه👤

🦋🪁🌳✰فراموش نکنیدکه سپاسگزار باشید.هر روز(حوالی خدا)☀️♡

✈2★در امتدادک🍃♥️🍃ــمهتاب🍂🧡💙🍂وچه👤 | 🌿نسل سوخته

🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊
✈2★در امتدادک🍃♥️🍃ــمهتاب🍂🧡💙🍂وچه👤 🦋🪁🌳✰فراموش نکنیدکه سپاسگزار باشید.هر روز(حوالی خدا)☀️♡

قسمت پنجاه و چهارم: میراث

خاله با یکی از نیروهای خدماتی بیمارستان هماهنگ کرده بود ... بنده خدا واقعا خانم با شخصیتی بود ... تا مادربزرگ تکان می خورد ... دلسوز و مهربان بهش می رسید ... توی بقیه کارها هم همین طور ... حتی کارهایی که باهاش هماهنگ نشده بود ... 

 با اومدن ایشون ... حس کردم بار سنگینی رو که اون مدت به دوش کشیده بودم ... سبک تر شده ... اما این حس خوشحالی ... زمان زیادی طول نکشید ...

 با درخواست خاله ... پزشک مادربزرگ برای ویزیت می اومد خونه ... من اون روز هیچی ار حرف هاش نفهمیدم ... جملاتش پر از اصطلاح پزشکی بود ... فقط از حالت چهره خاله ... می فهمیدم اوضاع اصلا خوب نیست ...


موضوعات مرتبط: 🌿نسل سوخته

💚✨ادامه مطلب✨💚
تاريخ : دوشنبه ۵ آذر ۱۳۹۷ | 22:49 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

قسمت پنجاه و سوم: تاج سر من

1373

مادربزرگ با اون چشم های بی رمقش بهم نگاه می کرد ...

وقتی چشمم به چشمش افتاد ... خیلی خجالت کشیدم... 

- ببخشید جلوی شما صدام رو بالا بردم ...

 دوباره حالتم جدی شد ...

- ولی حقش بود ... نفهم و بی عقل هم خودش بود ...

شما تاج سر منی ...

 بی بی هیچی نگفت ... شاید چون دید ... نوه 15 ساله اش...

هنوز هم از اون دعوای جانانه ... ملتهب و بهم ریخته است ...

 

رفتم در خونه همسایه مون ... و ازش خواستم کمک خواستم ...

کاری نبود که خودم تنهایی بتونم انجام بدم ...


موضوعات مرتبط: 🌿نسل سوخته

💚✨ادامه مطلب✨💚
تاريخ : چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۷ | 10:20 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

قسمت پنجاه و دوم: من، مرد این خانه ام ...

1245

دایی یه خانم دو استخدام کرده بود که دائم اونجا باشه ...

و توی کارها کمک کنه ... لگن گذاشتن و برداشتن ...

و کارهای شخصی مادربزرگ ... 

 از در که اومدم ... دیدم لگن رو کثیف ول کرده گوشه حال ...

و بوش ...

خیلی ناراحت شدم ... اما هیچی نگفتم ...

آستینم رو بالا زدم و سریع لگن رو بردم

با آب داغ شستم و خشک کردم ... 

 اون خانم رو کشیدم کنار ...


موضوعات مرتبط: 🌿نسل سوخته

💚✨ادامه مطلب✨💚
تاريخ : سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۷ | 10:27 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

قسمت پنجاه و یکم: برکت

1233

با وجود فشار زیاد نگهداری و مراقبت از بی بی ...

معدلم بالای هجده شده بود ... پسر خاله ام باورش نمی شد ...

خودش رو می کشت که ...

- جان ما چطوری تقلب کردی که همه نمراتت بالاست؟ ...

 اونقدر اصرار می کرد که ... منی که اهل قسم خوردن نبودم...

کم کم داشتم مجبور به قسم خوردن می شدم ...

دیگه اسم تقلب رو می آورد یا سوال می کرد ...

رگ های صورتم که هیچ ... رگ های چشم هام هم بیرون می زد ...


موضوعات مرتبط: 🌿نسل سوخته

💚✨ادامه مطلب✨💚
تاريخ : دوشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۷ | 11:1 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

قسمت پنجاهم: دعایم کن

1220

با شنیدن این جمله حسابی جا خوردم ...

همین طور مات و مبهوت چند لحظه بهش نگاه کردم ...

با تکرار جمله اش به خودم اومدم ....

 

تلویزیون رو خاموش کردم و نشستم پایین تخت ...

هنوز بسم الله رو نگفته بودم که ... 

- پسرم ... این شب ها ... شب استجابت دعاست ...

اما یه وقتی دعات رو واسه من حروم نکنی مادر ...

من عمرم رو کردم ... ثمره اش رو هم دیدم ...

عمرم بی برکت نبود ... ثمره عمرم ...

میوه دلم اینجا نشسته ...

 گریه ام گرفت ... 

- توی این شب ها ... از خدا چیزهای بزرگ بخواه ...

من امشب از خدا فقط یه چیز می خوام ... من ازت راضیم ...

از خدا می خوام ... خدا هم ازت راضی باشه ...


موضوعات مرتبط: 🌿نسل سوخته

💚✨ادامه مطلب✨💚
تاريخ : یکشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۷ | 11:21 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

قسمت چهل و نهم: با صدای تو

حال مادربزرگ ... هر روز بدتر می شد ...

تا جایی که دیگه مسکن هم جواب نمی داد ...

و تقریبا کنترل دفع رو هم از دست داده بود ...

2 تا نیروی کمکی هم ... به لطف دایی محسن ...

شیفتی می اومدن ... 

 

بی بی خجالت می کشید ... اما من مدام با شوخی هام ...

کاری می کردم بخنده ... 

- ای بابا ... خجالت نداره که ...

خانم ها خودشون رو می کشن که جوون تر به نظر بیان ...

ولی شما خودت داری روز به روز جوون تر میشی ...

جوون تر، زیباتر ... الان دیگه خیلی سنت باشه ... شیش ...

هفت ماهت بیشتر نیست ... بزرگ میشی یادت میره ...

 

و اون می خندید ... هر چند خنده هاش طولی نمی کشید...


موضوعات مرتبط: 🌿نسل سوخته

💚✨ادامه مطلب✨💚
تاريخ : پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۷ | 16:43 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

قسمت چهل و هشتم: مهمان خدا

چقدر به اذان مونده بود ... نمی دونم ...

اما با خوابیدن مادربزرگ ... منم همون پای تخت از حال رفتم ...

غش کرده بودم ... دیگه بدنم رمق نداشت که

حتی انگشت هام رو تکان بدم ...

خستگی ... گرسنگی ... تشنگی ... 

 

 

صدای اذان بلند شد ... لای چشمم رو باز کردم ...

اما اصلا قدرتی برای حرکت کردن نداشتم ... چشمم پر از اشک شد...

- خدایا شرمندتم ... ولی واقعا جون ندارم ...


موضوعات مرتبط: 🌿نسل سوخته

💚✨ادامه مطلب✨💚
تاريخ : پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۷ | 11:31 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

قسمت چهل و هفتم: فامیل خدا

1154

خاله اومد ... مادربزرگ رو تحویل دادم و رفتم مدرسه ...

توی مدرسه ... مغزم خواب بود ...

چشم هام بیدار ... زنگ تفریح...

برای چند لحظه سرم رو گذاشتم روی میز ...

و با صدای اذان ظهر ... چشم هام رو باز کردم ...

باورم نمی شد ... کل ساعت ریاضی رو خواب بودم ...

 

سرم رو بلند کردم ... دستم از کتف خواب رفته بود و

صورتم قرمز شده بود ...

بچه ها همه زدن زیر خنده و متلک ها شروع شد ...

- ساعت خواب ...

- چی زده بودی که هر چی صدات کردیم

تکان هم نمی خوردی؟ ... همیشه خمار بودی ...

این دفعه کلا چسبیدی به سقف ...

 

و خنده ها بلندتر شد ...

یکی هم از ته کلاس صداش رو بلند کرد ...

- با اکبری فامیلی یا کسی سفارشت رو کرده؟ ...

دو بار که بچه ها صدات کردن ...

دید بیدار نشدی گفت ولش کنید بخوابه ...

حالا اگه ما بودیم که همین وسط آتیش مون زده بود


موضوعات مرتبط: 🌿نسل سوخته

💚✨ادامه مطلب✨💚
تاريخ : سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۷ | 15:42 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

نسل سوخته:قسمت چهل و شش  آخر بازی

1139

چند شب بعد ... حال بی بی خیلی خراب شد ... هنوز نشسته ...

دوباره زیر بغلش رو می گرفتم و می بردمش دستشویی

... دستشویی و صندلی رو می شستم ...

خشک می کردم ... دوباره چند دقیقه بعد ...

 

چند بار به خودم گفتم ...

- ول کن مهران ...

نمی خواد اینقدر پشت سر هم بشوری و خشک کنی ...

باز ده دقیقه نشده باید برگردید ...


موضوعات مرتبط: 🌿نسل سوخته

💚✨ادامه مطلب✨💚
تاريخ : دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۷ | 15:56 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

940

سحری خوردم و از آشپزخونه اومدم بیرون ...

رفتم برای نماز شب وضو بگیرم ...

بی بی به سختی سعی می کرد از جاش بلند شه ...

- جانم بی بی؟ ... چی کار داری کمکت کنم؟ ...

 

- هیچی مادر ... می خوام برم وضو بگیرم ...

اما دیگه جون ندارم تکان بخورم ...

 

 

زیر بغلش رو گرفتم و دوباره نشوندمش ...

آب آوردم و یه پارچه انداختم روی پاش

تا لباس هاش موقع وضو گرفتن خیس نشه ...

- بی بی ... حالا راحت همین جا وضو بگیر ...

 

 

دست و صورتش رو که خشک کرد ...

جانمازش رو انداختم روی میز ...

و کمک کردم چادر و مقنعه اش رو سرش کنه ...


موضوعات مرتبط: 🌿نسل سوخته

💚✨ادامه مطلب✨💚
تاريخ : جمعه ۳ فروردین ۱۳۹۷ | 16:55 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

نسل سوخته:قسمت چهل و چهارم: سلام بر رمضان

چند سال منتظر رمضان بودم ...

اولین رمضانی که مکلف بشم ...

و دیگه به اجازه کسی برای روزه گرفتن نیاز نداشته باشم ... 

 

اولین رمضانی که همه حواسشون به بچه هاشون هست ...

من خودم گوش به زنگ اذان و سحر بودم ...

خدا رو شکر، بیدار شدن برای نماز شب جزئی از زندگیم شده بود ...

فقط باید کمی زودتر از جا بلند می شدم ... 

 

 

گاهی خاله برام سحری و افطار می آورد ...

گاهی دایی محسن ... گاهی هم خانم همسایه ...

و گاهی هر کدوم به هوای اون یکی دیگه ...

و کلا از من یادشون می رفت ... و من خدا رو شکر می کردم ...

بابت تمام رمضان هایی که تمرین نخوردن کرده بودم ...

933


موضوعات مرتبط: 🌿نسل سوخته

💚✨ادامه مطلب✨💚
تاريخ : جمعه ۳ فروردین ۱۳۹۷ | 12:29 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

نسل سوخته:قسمت چهل و سوم: بیدار باش

وقت هامون رو با هم هماهنگ کرده بودیم ...

صبح ها که من مدرسه بودم ...

اگر خاله شیفت بود ...

خانم همسایه مون مراقب مادربزرگ می شد ... 

خدا خیرش بده ... واقعا خانم دلسوز و مهربانی بود ...

حتی گاهی بعد از ظهرها بهمون سر می زد ...

یکی دو ساعت می موند ... تا من به درسم برسم ...

یا کمی استراحت کنم...

 

اما بیشتر مواقع ... من بودم و بی بی ...

دست هاش حس نداشت ...

و روز به روز ضعفش بیشتر می شد ...

یه مدت که گذشت ...

جز سوپ هم نمی تونست چیز دیگه ای بخوره ... 

 

 

میز چوبی کوچیک قدیمی رو گذاشتم کنار تختش ...

می نشستم روی زمین، پشت میز ...نصف حواسم به درس بود

... نصفش به مادربزرگ ...

تا تکان می خورد زیر چشمی نگاه می کردم ...

چیزی لازم داره یا نه ...

930


موضوعات مرتبط: 🌿نسل سوخته

💚✨ادامه مطلب✨💚
تاريخ : پنجشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۷ | 22:30 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

قسمت چهل و دوم: خدانگهدار مادر

نیمه های مرداد نزدیک بود ...

و هر چی جلوتر می رفتیم ...

استیصال جمع بیشتر می شد ...

هر کی سعی می کرد یه طوری وقتش رو خالی یا تنظیم کنه ...

شرایطش یه طوری تغییر می کرد و گره توی کارش می افتاد ...

 

 

استیصال به حدی شده بود ...

که بدون حرف زدن مجدد من...

مادرم، خودش به پیشنهادم فکر کرد ...

رفت حرم ... و وقتی برگشت موضوع رو با پدرم و بقیه مطرح کرد ...

همه مخالفت کردن ...

- یه بچه پسر ... که امسال میره کلاس اول دبیرستان ...

تنها ... توی یه شهر دیگه ... دور از پدر و مادرش و سرپرست...

تازه مراقب یه بیمار رو به موت ... با اون وضعیت باشه؟ ...

 

 

 

از چشم های مادرم مشخص بود ...

تمام اون حرف ها رو قبول داره ...

اما بین زمین و آسمون ...

دلش به جواب استخاره خوش بود ...

924


موضوعات مرتبط: 🌿نسل سوخته

💚✨ادامه مطلب✨💚
تاريخ : پنجشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۷ | 15:45 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

نسل سوخته:قسمت چهل و یکم: اگر رضای توست ...

همه جا خوردن ... دایی برگشت به شوخی گفت ...

- مادر من ... خودکشی حرامه ... مخصوصا اینطوری ...

ما می خوایم حالا حالاها سایه ات روی سرمون باشه ...

 

بی بی پرید وسط حرفش ...

- دست دائم الوضوی پسرم بهش خورده ...

چه غذایی بهتر از این ... منم که عاشق خورشت کدو ...

 

 

و مادرم با تردید برای مادربزرگ غذا کشید ...

زن دایی ابراهیم... دومین نفری بود که بعد از من ...

دستش رفت سمت خورشت ...

- به به ... آسیه خانم ... ماشاء الله پسرت عجب دست پختی داره ...

اصلا بهش نمی اومد اینقدر کاری باشه ...

919


موضوعات مرتبط: 🌿نسل سوخته

💚✨ادامه مطلب✨💚
تاريخ : پنجشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۷ | 11:35 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

نسل سوخته:قسمت چهلم: غذای مهران

مامان با ناراحتی اومد سراغم ...

- نکن مهران ... اینقدر ادای بزرگ ترها رو در نیار ..

. آخر یه بلایی سر خودت میاری ...

 

- مامان، من ادا در نمیارم ... 14 سالمه ...

دیگه بچه نیستم... فوقش اینها می سوزه ...

یا داغون میشه قابل خوردن نیست ... 

 

 

هر چند از اینکه جمله بابا رو بهم گفت دلم سوخت ...

اما می دونستم توی حال خودش نیست ...

یهو حالتش عوض شد ... بدجور بهم ریخت ...

- آره ... تو هم یه کاری کن داغت بمونه رو دلم ...

915


موضوعات مرتبط: 🌿نسل سوخته

💚✨ادامه مطلب✨💚
تاريخ : چهارشنبه ۱ فروردین ۱۳۹۷ | 21:41 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

نسل سوخته:

مادرم با اون چشم های گرفته و غمگین بهم نگاه کرد ...

- مهران ... می فهمی چی میگی؟ ... تو 14 سالته ...

یکی هنوز باید مراقب خودت باشه ...

بی بی هم به مراقبت دائم نیاز داره ...

دو ماه دیگه مدارس شروع میشه ...

یه چی بگو عاقلانه باشه ...

 

 

خسته تر از این بود که بتونم باهاش صحبت کنم ...

اما حرف من کاملا جدی بود ... و دلم قرص و محکم ...

مطمئن بودم تصمیمم درسته ... 

 

 

پدرم، اون چند روز ... مدام از بیرون غذا گرفته بود ...

این جزء خصلت های خوبش بود ...

توی این جور شرایط، پشت اطرافیانش رو خالی نمی کرد ...

و دست از غر زدن هم برمی داشت ...

910


موضوعات مرتبط: 🌿نسل سوخته

💚✨ادامه مطلب✨💚
تاريخ : چهارشنبه ۱ فروردین ۱۳۹۷ | 16:3 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

نسل سوخته:

472

دیگه همه بی حس و حالی بی بی رو فهمیده بودن ...

دایی... مادرم رو کشید کنار ...

- بردیمش دکتر ... آزمایش داد ...

جواب آزمایش ها اصلا خوب نیست ...

نمونه برداری هم کردن ... منتظر جوابیم ...

 

 

من، توی اتاق بودم ... اونها پشت در ...

نمی دونستن کسی توی اتاقه ... 

همون جا موندم ... حالم خیلی گرفته و خراب بود ...

توی تاریکی ... یه گوشه نشسته بودم و گریه می کردم ...

 نتیجه نمونه برداری هم اومد ... دکتر گفته بود ...

بهتره بهش دست نزنن ... سرعت رشدش زیاده و بدخیم ...

در واقع کار زیادی نمی شد انجام داد ...

فقط به درد و ناراحتی هاش اضافه می شد ...

902


موضوعات مرتبط: 🌿نسل سوخته

💚✨ادامه مطلب✨💚
تاريخ : چهارشنبه ۱ فروردین ۱۳۹۷ | 10:33 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

نسل سوخته:قسمت سی و هفتم: تلخ ترین عید

465

توی در خشک شدم ...

و مادربزرگم مبهوت که چرا یهو حالتم...

صد و هشتاد درجه تغییر کرد ...

چشم هایی که از شادی می درخشید ...

منتظر تکانی بود ...

تا کنترل اشک از اختیارم خارج بشه ... و سرازیر بشه ...

- چی شدی مادر؟ ...

 خودم رو پرت کردم توی بغلش ... 

- هیچی ... دلم برات خیلی تنگ شده بود بی بی ...

895


موضوعات مرتبط: 🌿نسل سوخته

💚✨ادامه مطلب✨💚
تاريخ : سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۶ | 21:49 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

نسل سوخته:قسمت سی و ششم: با من سخن بگو

461

اوایل به حس ها و چیزهایی که به دلم می افتاد بی اعتنا بودم ...

اما کم کم حواسم بهشون جمع شد ...

دقیق تر از چیزی بودن که بشه روشون چشم بست ...

و بهشون توجه نکرد ...

گیج می خوردم و نمی فهمیدم یعنی چی؟ ...

با هر کسی هم که صحبت می کردم بی نتیجه بود ...

اگر مسخره ام نمی کرد ...

جواب درستی هم به دستم نمی رسید ...

 و در نهایت ...

جوابم رو از میان صحبت های یه هادی دیگه پیدا کردم ...

بدون اینکه سوال من رو بدونه ... داشت سخنرانی می کرد ...

891


موضوعات مرتبط: 🌿نسل سوخته

💚✨ادامه مطلب✨💚
تاريخ : سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۶ | 15:48 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

نسل سوخته:قسمت سی و پنجم: دلم به تو گرم است ...

457

بلند شدم و سوئی شرتم رو در آوردم ...

و بدون یه لحظه مکث دویدم دنبالش ...

اون تنها تیکه لباس نویی بود که

بعد از مدت ها واسم خریده بود ... 

- مادرجان ... یه لحظه صبر کنید ...

 ایستاد ... با احترام سوئی شرت رو گرفتم طرفش ...

- بفرمایید ... قابل شما رو نداره ...

 سرش رو انداخت پایین ... 

- اما این نوئه پسرم ... الان تن خودت بود ... 

 - مگه چیز کهنه رو هم هدیه میدن؟ ...

 گریه اش گرفت ... لبخند زدم و گرفتمش جلوتر ...

887


موضوعات مرتبط: 🌿نسل سوخته

💚✨ادامه مطلب✨💚
تاريخ : سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۶ | 10:43 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |
        مطالب قدیمی‌تر >>


.: Weblog Themes By SlideTheme :.