با من سخن بگو
ای که سکوتت
دریا را به خواب صدف مینشاند
و کهکشان
زیر پلک تو
آهسته و پیوسته نفس میکشد
با من سخن بگو
هر هجای تو
چون سنگ نخستین
معبدی بیزمان
در حافظهی باد
جاودانه میدرخشد
و هر صدا
گویا جهان
برای شنیدن دوباره آفریده شده است
در مکث میان واژههایت
لرزش نخستین نور را میشنوم
آنجا که هستی
با انگشت بیقرار
پیلهی شب را میخراشد
تا معنا
چون پروانهای سرخوش
در پهنای آسمان میرقصد
و ستارهها
در گرداب شگفتی
میچرخند و میلرزند
با من سخن بگو
نامت
برف فراموشی را
از شانههای جهان فرو میتکاند
و هر برفک
لحظهای از زمان را
به روشنایی میآورد
چنان که جهان
با هر ذرهی نور
خود را دوباره میآفریند
و آینههای سکوت
راز تازهای در خود بازتاب میدهند
واژههایت میچکند
چون بذر نور
در شیار خاموش زمان
و در طنین صدای تو
آغاز را میشنوم،
جایی که خدا
در روشنایی خویش
عاشق شد
و جهان
در سکوت
لبخند زد
و ابدیت
در نفس واژههایت جان گرفت
و تمام کهکشانها
با آن نفس مشترک
به رقصی بیپایان درآمدند.
تورج آریا
برچسبها: تورج آریا , خدا