کاش می توانستم دوست داشته باشم
پرندگان مهاجری را که
لابه لای شاخه هایم لانه می کنند...
میروند...
و تا فصلی دیگر باید
به انتظار بازگشت، خزان را
در ذهن خود تداعی کنم....
گاه با منقارهای کوچک خود
سوراخ ریزی بر قلب
ساقه هایم به یادگار می گذارند....
همانند زخمی زیبا که درد
دل نشینی را در دل
معشوقه خود می کارد...
و من می کاوم در آوند خویش
ثمره ای را که رشد دهد خاطرات
برجای مانده
از روزگاران باهم بودن را
حتی ، شعف آفرین است
حفره هایی که روباه های رهگذر
بر خاک پیرامونم حفر می کنند
تا تمنای از هم گسیختگی
ریشه های در هم تنیده ام....
بارانی از آسمان دیدگان ابری ام
شاید ، سیراب کند
عطش برخاسته از تفت جان
شیرین شب زدگانی را که
در سایه های افرا پناه می جویند...
آری....
پناه جویانی، که سرگردان
مسیر ناکجا گردیده اند
بی هیچ توجیه و کنکاشی
و بی آنکه سخنی بر زبان گنجشک آورند...
اما، تمام وجودم را
در صوت زیبای چلچله ای
یافته ام، که از دور دست ترین
افق آرزوها ، نوید آمدن بهار می دهد...
مدتیست، سورخ های قلب افرا
جام خونابه سر می کشد
و آواز حزین فراق در غزل هایم
رنگ سپیدانه به خود می انگارد....
( امروز با قلم چوبین خود واژه های
مصنوعی را به بیگاری ژرف خواهم کشید ...)
افروز ابراهیمی افرا
برچسبها: افروزابراهیمی افرا

