شبیـه مـاهیِ افتـاده بر آشـوبِ این ساحـل
سراغـت را از ایـن امـواج هایِ مـرده میگیرم
خــودم کـردم که لعنـت بر خــودم ، آخـر...
چـرا بر پایِ مانـده در گِلـم مـن خُـرده میگیرم
چنـان بر ســازِ ناکـوکَت ای دنیـا ، رقصیـدیم
که از تقدیر خود هم ، حسوحال لوده میگیرم!
چنـان از جان خود سیرم در ابعـادِ همین پیکر
که مرگـم را خـودم از دستهایت مژده میگیرم!
بیـا ازکـوچه هایِ خفته یِ تقدیـرِ من رد شـو
که من از خاکِ پای دلکشت هم سرمه میگیرم
شبی تا بسحر چشمم به قابِ خیسِ درپوسید
تورفتیو من ازابعاد این دیوارهاهم خرده میگیرم
گفتی
تو را چه بنامم
و من
گفتمت
عشق که اسم ندارد
عشق عشق دارد
عشق نفس دارد
عشق جان دارد
و من
تو را جان نام نهادهام
چرا که بیحضورت بیجانم...
#امیر_عباس_خالق_وردی
برچسبها: امیرعباس خالق وردی , عشق
تاريخ : چهارشنبه ۵ آذر ۱۴۰۴ | 12:4 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

