سخن از رازِ دلم، چون غمِ پنهان باشد
چه نیازیست که این قصهی پایان باشد!
چه غزلها که نگاهت به دلم وحی کند
این همه حُسنِ تو کی گفته که پنهان باشد؟
لبِ تو مُهرِ سکوت است و دلم پروانه
گرچه در باغِ نگاهت، گلِ هجران باشد
یک نگاهت برسد، باغِ دلم گل بکند
برقِ چشمانِ تو در جام دلم جان باشد
تو همان هورِ درخشان که به دل میتابد
گرچه از بیمِ حیا، پشتِ درختان باشد
تو اگر بال و پری بر دلِ من وا نکنی
این قفس، تا ابدالدهر پریشان باشد
دل تو شهرِ پر از راز، ولی مَحرَمِ ماست
چشمِ تو پرچمِ آن قلعهٔ پنهان باشد
تیرِ مژگانِ تو هر لحظه قضایِ من است
چارهای نیست که این حکم، مسلمان باشد
تو که دانی دل من جای دلآراییِ توست
شرمِ چشمانِ تو تا چند نگهبان باشد؟
کفر و ایمانِ مرا، یک نظر از تو کافیست
حکمِ چشمانِ تو بر جان و دل آسان باشد!
چون نسیمی که زِ گُل میگذرد، رد شو و بس
تا که یک عمر دل از بوی تو مهمان باشد
گرچه صدبار دل از عشق تو مجنون شده است
این جنون، قصهی هر کوچه و میدان باشد
عاقبت این دلِ دیوانهٔ رسوا شده را
با سرِ زلفِ تو یک عمر به سامان باشد!
مهرداد خردمند
برچسبها: مهردادخردمند

