دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند.
با خود قرار گذاشتند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر باشد یکی به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد.
چندی نگذشت برادر صومعه نشین مشهور عام و خاص شد و به خود غره شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادرم است، چرا که او در اختیار مخلوق است و من در خدمت خالق .
همان شب پروردگار را در خواب دید که وی را خطاب کرد: به حرمت برادرت تو را بخشیدم!
برادر صومعه نشین اشک در چشمانش آمد و گفت : یا رب! من در خدمت تو بودم و او در خدمت مادر، چگونه است مرا به حرمت او می بخشی؟ آیا آنچه کرده ام مایه رضای تو نیست؟
ندا رسید : آنچه تو می کنی من از آن بی نیازم ولی مادرت از آنچه او می کند بی نیاز نیست...
برچسبها: داستان های کوتاه , مثبت , تفکر , خدا
تاريخ : پنجشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۹ | 10:53 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |