✈2★در امتدادک🍃♥️🍃ــمهتاب🍂🧡💙🍂وچه👤

🦋🪁🌳✰فراموش نکنیدکه سپاسگزار باشید.هر روز(حوالی خدا)☀️♡

✈2★در امتدادک🍃♥️🍃ــمهتاب🍂🧡💙🍂وچه👤 | داستان های کوتاه

🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊
✈2★در امتدادک🍃♥️🍃ــمهتاب🍂🧡💙🍂وچه👤 🦋🪁🌳✰فراموش نکنیدکه سپاسگزار باشید.هر روز(حوالی خدا)☀️♡

فرشته ای کوچک

داستانک/ فرشته ای کوچک

درمطب دکتر به شدت به صدا در آمد

دکتر گفت: کیه در را شکستی! بیا تو.
در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود به طرف دکتر دوید:

آقای دکتر! مادرم! و در حالی که نفس نفس می زد ادامه داد:

التماس می کنم با من بیایید! مادرم خیلی مریض است!

دکتر گفت: باید مادرت را اینجا بیاوری٬ من برای ویزیت به خانه کسی نمی روم.
دختر گفت: ولی دکتر من نمی توانم.

اگر شما نیایید او می میرد. اشک از چشمانش سرازیر شد.
دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود.

دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد٬ جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود.

دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش بدهد.

او تمام طول شب را بر بالین زن ماند تا صبح که علایم بهبود در او دیده شد.
زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد.
دکتر به او گفت: باید از دخترت تشکر کنی. اگر او نبود حتما می مردی؟
مادر با تعجب گفت: ولی دکتر دختر من سه سال است که

از دنیا رفته و به عکس بالای تختش اشاره کرد.
پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد.
این همان دختر بود.
فرشته ای کوچک و زیبا.


برچسب‌ها: داستان های کوتاه , داستانک

تاريخ : جمعه ۲۶ آذر ۱۴۰۰ | 6:42 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

دسته کلید

یک شب تاریک مردی در پیاده رو خیابانی پای تیر چراغ برق دنبال چیزی می گشت.
رهگذری او را دید و پرسید: دنبال چه می گردی؟
مرد گفت: دنبال دسته کلیدم می گردم.
رهگذر پرسید: آن را اینجا گم کردی؟
مرد گفت: نه، فکر می کنم چند قدمی عقب تر، از دستم افتاده باشد.
رهگذر پرسید: پس چرا اینجا دنبال آن می گردی؟
مرد گفت: چون اینجا نور بیشتر است.


برچسب‌ها: داستان های کوتاه , داستانک

تاريخ : دوشنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۰ | 23:34 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

متکی بودن به خود

بلدرچینی در مزرعۀ گندم لانه ساخته بود.
او همیشه نگران این بود که مبادا صاحب مزرعه محصولاتش را درو کند.
هر روز از بچه هایش می خواست که خوب به صحبت آدمهایی که از آنجا عبور می کنند،
گوش دهند و شب به او بگویند که چه شنیده اند.
یک روز که بلدرچین به لانه برگشت، جوجه ها به او گفتند: اتفاق خیلی بدی افتاده است.
امروز صاحب مزرعه و پسرش به اینجا آمدند و گفتند: همۀ گندمهای مزرعه رسیده است.
دیگر وقت درو کردن است. پیش همسایه ها و دوستان برویم و از آن ها بخواهیم که
در درو کردن محصول کمک کنند. مادر، ما را از اینجا ببر چون آنها می خواهند مزرعه را درو کنند...
بلدرچین گفت: نترسید فردا کسی این مزرعه را درو نخواهد کرد.
روز بعد بلدرچین از لانه بیرون رفت و شب که آمد، جوجه ها به مادرشان گفتند:
صاحب مزرعه باز هم به اینجا آمده بود. او مدت زیادی منتظر ماند.
ولی هیچکس نیامد. بعد به پسرش گفت:
برو به عموها و دایی ها و پسر خاله هایت بگو پدرم گفته است فردا حتما به اینجا بیایید
و در درو کردن مزرعه به ما کمک کنید... بلدرچین گفت: نترسید فردا هم این مزرعه را کسی درو نمی کند.
روز سوم وقتی بلدرچین به لانه برگشت، دوباره بچه ها گفتند:
صاحب مزرعه امروز به اینجا آمد، اما هرچه منتظر ماند هیچ کس نیامد.
بعد به پسرش گفت: انگار کسی در درو کردن مزرعه به ما کمک نمی کند.
پسرم، گندم ها رسیده اند. نمی توان بیش از این منتظر ماند.
برو داس هایمان را بیاور تا برای فردا آماده شان کنیم.
فردا خودمان می آییم و گندم ها را درو می کنیم... بلدرچین گفت: بچه ها، دیگر باید از اینجا برویم.
چون وقتی انسان، بدون منتظر ماندن برای کمک، تصمیم بگیرد کاری را انجام دهد، حتما آن کار را انجام می دهد..


برچسب‌ها: داستان های کوتاه , مثبت , زندگی

تاريخ : چهارشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۰ | 6:28 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

به همدیگه رحم کنیم تاخدا هم، بهمون رحم کنه

خدا به موسی گفت: قحطی خواهد آمد!...به قومت بگو آماده شوند.
موسی به قومش گفت و قومش از دیوار خانه ها سوراخ ایجاد کردند
که در هنگام سختی به داد هم برسند که این قحطی بگذرد...
مدتی گذشت اما قحطی نیامد ، موسی پیش خدا رفت و علت را پرسید
خدا به او گفت من دیدم که قوم تو به هم رحم کردند!...
من چگونه به این قوم رحم نکنم ؟!...

به همدیگه رحم کنیم تاخدا هم، بهمون رحم کنه


برچسب‌ها: داستان های کوتاه , داستانک , خدا

تاريخ : یکشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۰ | 6:42 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

بهترین شمشیرزن کیست؟

داستانک/ بهترین شمشیر زن

جنگجویی از استادش پرسید: بهترین شمشیرزن کیست؟
استادش پاسخ داد: به دشت کنار صومعه برو. سنگی آنجاست. به آن سنگ توهین کن.
شاگرد گفت: اما چرا باید این کار را بکنم؟ سنگ پاسخ نمی دهد.
استاد گفت: خوب با شمشیرت به آن حمله کن.
شاگرد پاسخ داد: این کار را هم نمی کنم. شمشیرم می شکند

و اگر با دست هایم به آن حمله کنم، انگشتانم زخمی می شوند و هیچ اثری روی سنگ نمی گذارد.

من این را نپرسیدم. پرسیدم بهترین شمشیرزن کیست؟

استاد پاسخ داد: بهترین شمشیرزن، به آن سنگ می ماند،

بی آن که شمشیرش را از غلاف بیرون بکشد،

نشان می دهد که هیچ کس نمی تواند بر او غلبه کند.


برچسب‌ها: داستان های کوتاه , مثبت

تاريخ : یکشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۰ | 6:36 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

کبک لنگ

روزی برای سلطان محمود غزنوی كبكی آوردن كه لنگ بود.
فروشنده برای فروشش زر و زیوری زیاد درخواست می‌کرد.
سلطان حكمت قیمت زیاد كبک لنگ رو جویا شد
فروشنده گفت وقتی دام پهن می‌كنیم برای كبک ها ،
این كبک را نزدیک دام ها رها می‌كنیم.
آوازی خوش سر می‌دهد و كبک های دیگر به سراغش می‌آیند
و در این حین در دام گرفتار می‌شوند.
هر بار كه كبک را برای شكار ببریم حتما تعدادی زیاد كبک گرفتار دام می‌شوند
سلطان امر به خریدن كرد و خواستار كبک شد.

چون زر به فروشنده دادن و كبک به سلطان ،
سلطان تیغی بر گردن كبک لنگ زد و سرش را جدا كرد
فروشنده كه ناباوارنه سر قطع شده و تن بی جان كبک را می‌دید گفت
این همه كبک ، این را چرا سر بریدید ؟؟؟

سلطان گفت هركس ملت و قوم خود را بفروشد باید سرش جدا شود.


برچسب‌ها: داستان های کوتاه , تفکر

تاريخ : پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۰ | 6:36 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

درویشی چیست؟

بایزید بسطامی را گفتند : درویشی چیست؟
گفت : آنکه کسی را در کنج خویش پای به گنجی فرو شود،
و در آن گنج گوهری یابد، آن را محبت گویند.
هر که آن گوهر یافت او درویش است !


برچسب‌ها: داستان های کوتاه , مثبت

تاريخ : دوشنبه ۷ تیر ۱۴۰۰ | 0:43 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

مهربانی

بعد از اینکه اهالی دهکده ای در پاکستان متوجه حضور یک پلنگ که اخر شبها به دهکده می آمد شدند

به محیط بانان اون منطقه خبر میدن.
محیط بانان با کمک دوربینهای مدار بسته تصاویر جالبی دیدند؛
تصاویر نشان میداد که پلنگ هرشب پیش گاو ماده ای میرود و تا صبح در آغوش او میماند و سپیده دم آنجارا ترک میکند.
بعد از تحقیقات کامل حقیقت ماجرا روشن میشود و صاحب گاو میگوید که چند سال پیش یک توله پلنگ که بسیار کوچک بوده و مادرش را از دست داده بوده روزی سه مرتبه نزد این گاو میومده و گاو هم بخاطر کوچک بودن او و احساس مادری به او شیر میداده.
چند سالی از او خبری نبوده تا اینکه با دیدن تصاویر متوجه میشنود این همان
توله پلنگ است که اکنون بزرگ شده
جالبتر این بود که گاو هم به محض دیدن او عکس العملی که ناشی از ترس باشه از خودش نشون نمیده و مشخصه که کاملا همدیگر رو میشناسن و مثل گوساله اش با اون برخورد میکنه.

+ نمیدونم اینروزا دنیا پر از اتفاقات عجیب شده یا قبلا هم مشابه این اتفاقات بوده اما چون وسایلی برای ثبت اونها وجود نداشته ما متوجه نمیشدیم.


برچسب‌ها: داستان های کوتاه , مثبت

تاريخ : جمعه ۲۱ خرداد ۱۴۰۰ | 1:27 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

«نه! آن فکری را که تو کردی من هم کردم»

پارچه فروشی می رود در یک آبادی تا پارچه هایش را بفروشد.
در بین راه خسته می شود و می نشیند تا کمی استراحت کند.
در همان وقت سواری از دور پیدا می شود. مرد پارچه فروش با خود می گوید:
بهتر است پارچه ها را به این سوار بدهم بلکه کمک کند و آن ها را تا آبادی بیاورد.
وقتی سوار به او می رسد، مرد می گوید: «ای جوان! کمک کن و این پارچه ها را به آبادی برسان».
سوار می گوید: «من نمی توانم پارچه های تو را ببرم» و به راه خود ادامه می دهد.
مرد سوار مسافتی که می رود، با خود می گوید: «چرا پارچه های آن مرد را نگرفتم؟
اگر می گرفتم، او دیگر به من نمی رسید.
حالا هم بهتر است همین جا صبر کنم تا آن مرد برسد و پارچه هایش رابگیرم و با خود ببرم».
در همین فکر بود که پارچه فروش به او رسید. سوار گفت:
«عمو! پارچه هایت را بده تا کمکت کنم و به آبادی برسانم.»
مرد پارچه فروش گفت:«نه! آن فکری را که تو کردی من هم کردم»


برچسب‌ها: داستان های کوتاه , مثبت

تاريخ : یکشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۹ | 7:8 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

جوانمرد هر جا که می رفت ، بهشت هم دنبال او می رفت.
اما او می گذشت و اعتنایی نمی کرد .
بهشت به خدا می گفت : خدایا ببین دیگران همه در آرزوی منند و من در آرزوی جوانمرد.
گذارش به هرجا می افتاد ، دوزخ از آن حوالی می گریخت.
دوزخ می گفت : خدایا ببین همه از من می ترسند و من از جوانمرد.
خدا بهشت را در دست راست او گذاشت و دوزخ را در دست چپش .
اما جوانمرد هر دو را به خدا باز گرداند و گفت :
خدایا ! نه به این امید دارم و نه از آن بیم.
امیدم تنها به تو است و بیمم تنها از تو.
بودنت بهشت است و نبودنت جهنم.
پس خدا دستش را گرفت و از روی بهشت و از روی جهنم او را جهاند و گفت :
ای جوانمرد ، آن سوتر از بهشت و جهنم نیز ،

جایی است ، که تنها ، خدا از آن با خبر است ، و آنان که سر عبور ، از بهشت و جهنم را دارند.


برچسب‌ها: داستان های کوتاه , مثبت , تفکر , خدا

تاريخ : چهارشنبه ۶ اسفند ۱۳۹۹ | 7:0 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

قضاوت

دختر کوچولوی دو تا سیب در دو دست داشت.
در این موقع مادرش وارد اطاق شد. چشمش به دو دست او افتاد. گفت،
"یکی از سیباتو به من میدی؟" دخترک نگاهی خیره به مادرش انداخت
و نگاهی به این سیب و سپس آن سیب. اندکی اندیشید.
سپس یک گاز بر این سیب زد و گازی به آن سیب.

لبخند روی لبان مادرش خشک شد. سیمایش داد میزد که چقدر از دخترکش نومید شده است.
امّا، دخترک لحظه‌ای بعد یکی از سیب‌های گاز زده را به طرف مادر گرفت
و گفت، "بیا مامان این سیب شیرین‌تره!" مادر خشکش زد.
چه اندیشه‌ای به ذهن خود راه داده بود و دخترکش در چه اندیشه بود.
هر قدر باتجربه باشید، در هر مقامی که باشید، هر قدر خود را دانشمند بدانید،
قضاوت خود را اندکی به تأخیر اندازید و بگذارید
طرف مقابل شما فرصتی برای توضیح داشته باشد.


برچسب‌ها: داستان های کوتاه , مثبت

تاريخ : دوشنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۹ | 6:36 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

حکایت آموزنده رنج یا موهبت!

حکایت آموزنده رنج یا موهبت!

آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید.

روزری یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت،

از او پرسید: تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی؟

آهنگر سر به زیر آورد و گفت: وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم،یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم.

سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید.

اگر به صورت دلخواهم درآمد،

می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود، اگر نه آنرا کنار میگذارم.

همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا ،

مرا در کوره های رنج قرار ده ،اما کنار نگذار...


برچسب‌ها: داستان های کوتاه , مثبت , تفکر , خدا

تاريخ : شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۹ | 10:51 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

دوزخ یعنی چه؟

تاريخ : یکشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۹ | 11:53 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

زود خشمگین نشویم..

پادشاهی قصد نوشیدن آب از جویباری داشت، شاهینش به جام زد و آب بر روی زمین ریخت. پادشاه عصبانی شد و با شمشیر به شاهین زد. پس از مرگِ شاهین، پادشاه در مسیر آب، ماری بسیار سمی دید که مُرده و آب را مسموم کرده. از كشتن شاهین بسیار متاثر گشت. مجسمه ای طلایی از شاهین ساخت. بر یکی از بالهایش نوشتند: یک دوست همیشه دوست شماست حتی اگر كارهایش شما را برنجاند. روی بال دیگرش نوشتند: هر عملی كه از روی خشم باشد محكوم به شكست است.


برچسب‌ها: داستان های کوتاه , مثبت

تاريخ : جمعه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۹ | 12:40 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند.

دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند.
با خود قرار گذاشتند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر باشد یکی به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد.

چندی نگذشت برادر صومعه نشین مشهور عام و خاص شد و به خود غره شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادرم است، چرا که او در اختیار مخلوق است و من در خدمت خالق .

همان شب پروردگار را در خواب دید که وی را خطاب کرد: به حرمت برادرت تو را بخشیدم!

برادر صومعه نشین اشک در چشمانش آمد و گفت : یا رب! من در خدمت تو بودم و او در خدمت مادر، چگونه است مرا به حرمت او می بخشی؟ آیا آنچه کرده ام مایه رضای تو نیست؟

ندا رسید : آنچه تو می کنی من از آن بی نیازم ولی مادرت از آنچه او می کند بی نیاز نیست...


برچسب‌ها: داستان های کوتاه , مثبت , تفکر , خدا

تاريخ : پنجشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۹ | 10:53 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

قدر داشته هایمان را بدانیم

مردی از خانه ای که در آن سکونت داشت زیاد راضی نبود ، بنابراین نزد دوستش در یک بنگاه املاک رفت و از او خواست کمکش کند تا خانه اش را بفروشد ، بعد از دوستش خواست تا برای بازدید خانه مراجعه کند.

دوستش به خانه مرد آمد و بر مبنای مشاهداتش، یک آگهی نوشت و آنرا برای صاحب خانه خواند.

"خانه ای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار گرفته، بام سه گوش، تراس بزرگ مشرف به کوهستان، اتاق های دلباز و پذیرایی و ناهار خوری وسیع. کاملا دلخواه برای خانواده های بچه دار "

صاحب خانه گفت دوباره بخوان!

مرد اطاعت کرد و متن آگهی را دوباره خواند و صاحب خانه گفت : این خانه فروشی نیست!!!

در تمام مدت عمرم میخواستم جایی داشته باشم مثل این خانه ای که تو تعریفش را کردی ، ولی تا وقتی که تو نوشته هایت را نخوانده بودی نمی دانستم که چنین جایی دارم.

خیلی وقت ها نعمت هایی را که در اختیار داریم ، نمی بینیم چون "به بودن با آنها عادت کرده ایم" ، مثل سلامتی ، مثل نفس کشیدن ، مثل دوست داشتن ، مثل پدر ، مادر ، خواهر و برادر ، فرزند ، دوستان خوب و خیلی چیزهای دیگه که بهشون عادت کردیم ..

قدر داشته هایمان را بدانیم


برچسب‌ها: داستان های کوتاه , مثبت

تاريخ : یکشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۹ | 11:5 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی

مردی، همسایه ای کافر داشت هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه کافر رو لعن و نفرین می کرد :
خدایا؛
جان این همسایه کافر من را بگیر، مرگش را نزدیک کن
(طوری که مرد کافر می شنید)
زمان گذشت و مرد بیمار شد... دیگر نمی توانست غذا درست کند ولی در کمال تعجب غذایش سر موقع در خانه اش ظاهر می شد!!!!!
مسلمان سر نماز می گفت خدایا ممنونم که بنده ات را فراموش نکردی و غذای مرا در خانه ام حاضر می کنی...
روزی از روزها که خواست برود غذا را بر دارد ،دید این همسایه کافر است که غذا برایش می آورد!!!!!
از آن شب به بعد، مسلمان سر نماز می گفت :
خدایا ممنونم که این مرد شیطان را وسیله کردی که برای من غذا بیاورد من تازه حکمت تو را فهمیدم که چرا جانش را نگرفتی!!!!!

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی


برچسب‌ها: داستان های کوتاه , مثبت , تفکر , خدا

تاريخ : جمعه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۹ | 17:29 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

کرامت

در زمان اشغال هند توسط بریتانیا، روزی افسر انگلیسی بدون هیچ دلیلی سیلی محکمی به یک شهروند هندی زد. شهروند ساده هندی چنان با مشت به روی افسر بریتانیایی زد که او از اثر شدت ضربه وارده به زمین افتاد.

افسر بریتانیایی از این عکس العمل هندی وحشت زده و خشمگین شده بود؛ ولی چون تنها بود چیزی نگفت و بطرف مقر سربازان بریتانیایی رفت تا با گرفتن نیرو برگردد و جواب مرد هندی را بدهد که جرات کرده به افسر امپراطوری سیلی بزند که آفتاب در قلمرو آن غروب نمی کند..

پیش ژنرال انگلیسی رفت و از او خواست تا سرباز به او بدهد تا برگردد و جواب این بی ادبی را به هندی دهد. اما ژنرال انگلیسی بدون این که جواب او را بدهد، او را به اتاقی برد که در آن پول نگهداری میشد و گفت: 50000 روپیه بردار و برو نزد آن هندی و در مقابل کاری که انجام دادی به او بده و معذرت بخواه!

افسر با شنیدن این حرف معترضانه گفت: هندی بدبخت به یک افسر ملکه سیلی زده است و این یعنی بی احترامی به امپراطوری انگلیس، ولی شما بجای مجازات به من می گویید به او پول بدهم و عذر بخواهم؟! ژنرال با خشم گفت: این یک دستور است، باید بدون چون و چرا اجرا کنی.

افسر به ناچار پول را به مرد هندی داد و عذر خواست. هندی پذیرفت و با خوشحالی تمام پول را از او گرفت و یادش رفت که او حق داشته اشغالگر وطنش را بزند! پنجاه هزار روپیه آن زمان پول هنگفتی بود و او با آن خانه خرید و با بقیه اش چندین ریکشا (وسیله ی حمل و نقل درون شهری در هندوستان) گرفت و با استخدام چند راننده آن ها را به کرایه داد...

روزگار گذشت و وضع زندگی او بهتر شد تا این که به یکی از تجار در شهر خود تبدیل شد. او فراموش کرده بود که با گرفتن پول از کرامتش گذشته ولی انگلیسی ها آن سیلی او را فراموش نکرده بودند.

روزی ژنرال انگلیسی، افسرِی را که از هندی سیلی خورده بود فراخواند و به او گفت: آیا آن هندی را که به تو سیلی زده بود به یاد داری؟ افسر پاسخ داد: بلی چگونه می توانم او را فراموش کنم.

ژنرال گفت: حال وقتش است که بروی و انتقام آن سیلی را ازش بگیری، ولی او را در حالی با سیلی بزن که مردم در دور و برش جمع باشند.

افسر گفت: آن روز که هیچ کسی نداشت مرا از زدن او بازداشتی حال که صاحب جاه و جلال و خدمه شده است می گویی برو او را بزن؟ می ترسم افرادش مرا بکشند.

ژنرال گفت: خاطرت جمع باشد، نمی کشند، فقط برو و آن چه را که گفتم انجام بده و برگرد.

وقتی افسر انگلیسی داخل خانه هندی شد او را در میان جمع کثیری از مردم یافت در حالی که خادمان و محافظانش او را احاطه کرده بودند، بدون مقدمه بطرف او رفت و با سیلی چنان محکم به رویش کوبید که بر زمین افتاد، افسر ایستاده بود تا عکس العمل او را ببیند ولی هندی بدون هیچ عکس العملی از جایش هم بلند نشد و به طرف انگلیسی حتی چشم بالا نکرد!

افسر از تعجب دهنش باز مانده بود ولی خوشحال از گرفتن انتقام نزد ژنرال خود برگشت. ژنرال به افسرش گفت : خیلی خوشحال به نظر می آیی و فکر میکنم متعجب شدی.

افسر پاسخ داد: بلی برای بار اول که او را با سیلی زدم او از من محکم تر بر رویم کوبید در حالی که فقیر بود. ولی امروز که او صاحب جاه و جلال و خدمه است حتی پاسخ سیلی ام را با حرف هم نداد، این مرا به تعجب واداشته است.

ژنرال در پاسخ افسرش گفت: دفعه اول او «کرامت» داشت و آن را بالاترین سرمایه خویش می پنداشت، برای همین از آن دفاع کرد.

ولی دفعه دوم، او کرامت خود را به پول فروخته بود، برای همین از آن نتوانست دفاع کند «چون می ترسید که مصالح و منافع خود را از دست بدهد».

این داستان، حکایت افراد زیادی است! داستانی آشنا برای همه ما...


برچسب‌ها: داستان های کوتاه , تفکر

تاريخ : جمعه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۹ | 16:28 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

حکایت

"ابن هرمه" شاعر مدح سرای حجازی به نزد منصور، خلیفه عباسی آمد، منصور وی را عزیز داشت و تکریم کرد و پرسید؛ چیزی از من بخواه! ابن هرمه گفت: به کارگزارت در مدینه بنویس که هر گاه مرا مست گرفتند، مرا شلاق نزنند!
منصور گفت: باید حد جاری شود، را راهی نیست، چیز دیگری بخواه و اصرار کرد. اما ابن هرمه بیشتر اصرار کرد!
سرانجام منصور گفت به کارگزار مدینه بنویسند: هر گاه "ابن هرمه" را مست نزد تو آورند وی را هشتاد تازیانه بزنید و آورنده اش را صد تازیانه!!
از آن پس ابن هرمه مست در کوچه ها میرفت و کسی از ترس شلاق خوردن معترضش نمیشد!


برچسب‌ها: داستانک , تفکر , داستان های کوتاه

تاريخ : دوشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۹ | 6:44 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

پریروزها داشتم عکس‌های چندسال اخیرم را مرور می‌کردم و در تمام فولدرهایم یکی از دوستانم حضور داشت. همیشه بود. در هر مراسم و مهمانی و میتینگی. در تمام عکس‌های اداری من هم بود. با خودم فکر کردم چقدر عجیب که او این همه در زندگی ام حصُور داشته و حالا دیگر نیست. بالاخره دوستی ما تمام شد و من تمامش کردم، بدون اینکه او دلیلی برای این ماجرا پیدا کند. همه‌چیز که خوب پیش رفته بود. او که همیشه بود. در روزهای شادی و غم. هرروز که از حالم خبر داشت. پس چه شد؟ مگر این اصل دوستی نیست؟
داشتم به یکی دیگر می‌گفتم او در این چندسال همه‌جای زندگی من بود و شاید به خاطر همین کنار گذاشته شد. شاید نباید این همه می‌بود که حس زندانی بودن و محافظ داشتن را به من القا کند. درباره اش فکر می‌کردم؟ نه! انگار همه چیز در ناخودآگاهم شکل گرفت(می‌گیرد!). کسی هست که همیشه هست. همیشه. من در قفس ام؟
من اینطور فکر می کردم و او طبعا بعدش به این فکر کرده که "من که چیزی کم نگذاشتم!"، " من که همیشه بودم. در هر لحظه ای"، "من که دوستی را در حق اش تمام کرده بودم"!
نمی‌خواهم بگویم حق با من است یا نمی‌خواهم حق داشتن او را رد کنم. می‌خواهم بگویم صرفا رفتار و باور و عادت شخصی در رابطه ها مهم اند و همین است که "رابطه" را پیچیده می‌کند.
لابد من قبل تر تجربه ی در قفس بودن را داشته‌ام، لابد او روزی بابت همیشه نبودن و عدم دسترسی لحظه به لحظه شماتت شده و نتیجه‌اش شد آنچه رخ داد. او در تمام لحظات من حضور داشت تا دوست خوبی باشد و فکر می کرد که تعارف می‌کنم وقتی می‌گویم لازم دارم مشکلاتم را خودم حل کنم، لازم دارم تنها راه بروم و او لابد با نگرانی فکر می‌کرد مگر رابطه‌ای که همیشه در غم و درد و شادی طرف حضور نداشته باشی اسمش می شود دوستی؟
حالا دیشب یکی می‌گفت: مگر لازم نیس آدم‌ها همه چیزشان را با هم تقسیم کنند و شریک شوند؟
و عجب کار سختی بود که به او یک "نه" محکم بگویم.

کار بسیار سختی بود!

#آلما_توکل

+سلامت باشید


برچسب‌ها: آلماتوکل , داستان های کوتاه , تفکر

تاريخ : چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۹ | 11:19 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |
        مطالب قدیمی‌تر >>


.: Weblog Themes By SlideTheme :.