رهایت می کنم در باد خواهش ها
فراموشم نشد
دستان یخ کرده
به گاه چشم داشتی از نوازش ها
نگاه سرد
بر دستان از سرما ترک خورده
میان زوزه ی دی ماه طولانی
به رقص بی بخار چای پرسش ها
سوالی بود در ذهنم
بزرگ و وحشت آور
رقص می کرد
سَرَم را می فشرد
از این همه تکرار پوزش ها
سکوتی بود، سهمگین
میان ما
هیچ حائل نبود جز اندکی میز و
هزاران مشتری
در کافه ی غمگین آن روزها
نگاهم جستجو می کرد
میان ریتم تند رقص واژه و ایهام
به دنبال کلامی مِهرآمیز
از گرایش ها
و تو رفتی
من مانده بودم ماه ها، آنجا
نشسته
سمت تاریک همان کافه
تقلایم
مهار شبنم چموش سازش ها
و حالا این، منم
ایستاده در چارچوب در همان کافه
که می پاشم نگاهی سرد
بر ته مانده آتش بخشش ها
و تنها پاسخم
به خواهش چشمان مغرورت
خروش ساکت تعطیم و کُرنش ها
نمی گویم کلامی از گذشته
دیشب و فردا
فقط آرام و بی احساس
رهایت می کنم، این بار
در گردباد بی قرار خواهش ها
بهاره هفت شایجانی
برچسبها: بهاره هفت شایجانی