سرفصلِ کتابِ عشق،
از سلامی ساده آغاز شد...
در میان برگهای روزمره،
تو شدی حاشیهای روشن،
بر صفحهی خاکستریِ عادتها.
نقشِ اول را نگاهت بازی کرد،
و لبخندت،
فعلِ مضارعی شد
که همیشه ادامه دارد...
رفاقت،
قدمزدن در کوچهی خیال بود،
بینیاز از دلیل،
بیهراس از پایان.
محبت آمد،
و آرام، بیخبر،
در آغوشِ ما جا گرفت؛
چنانکه باران،
بر شانههای خشکِ دشتی خسته...
اما قهر...
قهر، مثل نقطهای بود
در میانهی یک جملهی ناتمام
نه پایان، نه آغاز...
فقط مکث.
و آشتی،
رنگینکمانِ پس از بغض،
که از نگاهت عبور کرد
و در دستانم نشست.
در فصلِ آخر،
بوسهای بود
به درازایِ تمامی شبها.
علیرضا گودرزی
برچسبها: علیرضاگودرزی
تاريخ : یکشنبه ۱۲ مرداد ۱۴۰۴ | 11:12 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

