✈2★در امتدادک🍃♥️🍃ــمهتاب🍂🧡💙🍂وچه👤

🦋🪁🌳✰فراموش نکنیدکه سپاسگزار باشید.هر روز(حوالی خدا)☀️♡

✈2★در امتدادک🍃♥️🍃ــمهتاب🍂🧡💙🍂وچه👤 | علیرضاگودرزی

🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊
✈2★در امتدادک🍃♥️🍃ــمهتاب🍂🧡💙🍂وچه👤 🦋🪁🌳✰فراموش نکنیدکه سپاسگزار باشید.هر روز(حوالی خدا)☀️♡

من پشت پنجره‌ی باد نشسته‌ام

من
پشت پنجره‌ی باد
نشسته‌ام
و به آواز پرنده‌ای که نیست
گوش می‌دهم...

خورشید
مهره‌های طلایی‌اش را
روی شطرنج روز می‌چیند
و سایه‌ی من
آرام
از دیوار زمان
پایین می‌لغزد.

یک لیوانِ آب
کنارِدستم است
و افکارم
مثل قطره‌های شبنم
بر گلبرگ سکوت
می‌لرزند.

کجایی؟
آیا تو هم
دارید به ابری که می‌گذرد
فکر می‌کنی؟
آیا تو هم
صدای پای فصل‌ها را
از پشت در
می‌شنوی؟


بیا
دست‌هایت را
بر شقیقه‌ی این شب طولانی بگذار
تا روشن شود
راهی که ستاره‌ها
در پیاده‌رو آسمان
جای گذاشته‌اند.

ما
می‌شویم
هم‌نفس نسیم
هم‌دم سحر
هم‌زاد باران...

و عشق
یک برگ سبز ساده است
که با باد
حرف می‌زند.


علیرضا گودرزی


برچسب‌ها: علیرضاگودرزی , پنجره , باد

تاريخ : دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴ | 11:34 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

چه می دانی از زن بودن؟7/7

چه می دانی از زن بودن؟
وقتی مِهر را
چون ردایی نازک از نور
بر تن لحظه‌های بی‌کسی می‌پوشاند
با دستانی که می تپد
عشق در نگاهشان


چه می‌دانی از زن بودن؟
آنگاه که در خلوت شب
آهسته
چون شاخه‌ای در باد
می‌شکند
اما
کبودی شکست را
در قاب خنده ای
پنهان می‌کندبی‌آن‌که
صدایی فریاد کند
بغض گلوگیر نفسش را

چه می دانی از زن بودن؟
وقتی به بند می کشدغم را
در انحنای لبخندی
که اندوه را
چون کودکی خفته
در آغوش دارد
تا بجوشد شادی از
چشمه ی چشم‌هایش
چکه‌چکه


چه می‌دانی از زن بودن؟
وقتی اشک
چون عابدی خاموش
در محراب تنهایی‌اش
می‌نشیند
و صیقل می دهد روحش را
آهسته‌ آهسته
و
حبس می کند
سکوتش را
جهانی در گلوی خویش
آنگاه که
بریده و تنها
استوار ایستاده
اما هنوز
تمام بودنش را
بر لب‌های خاموش
می‌خواباند
تا دنیایی
بی‌خبر از دردش
در لذت بیداری
غرقه بماند...


زهرا امیریان

پاییز می‌آید،
با بوی باران‌های نخستین،
صدای خش‌خش برگ‌ها زیر پای رهگذران،
و نسیمی که سردی‌اش را به شانه‌ها می‌نشاند.

درختان جامه سبز را از تن به در کرده‌اند،
به رنگ‌های زرد، سرخ و نارنجی آراسته،
گویی طبیعت به جشن خاموشی خویش نشسته !

ابرها سنگین ...،
باران پنجره‌ها را می‌شوید،
و بوی خاک نم‌خورده در هوا می‌پیچد.

روزها عمرشان کوتاه تر ،
شب‌ها دراز ،
و دل‌ها پر از دلتنگی و رؤیا.

پاییز یعنی فصل چای‌های داغ،
کتاب‌های نیمه‌تمام،
قدم زدن در کوچه‌های بارانی،
و شنیدن آواز باد میان شاخه‌ها.

پاییز می‌آید...
با همه‌ی رنگ‌ها، صداها و خاطراتش،
فصلی برای عاشقی،
و برای اندیشیدن به فرداهای دوباره سبز.


علیرضا گودرزی


موضوعات مرتبط: 🌿زن
برچسب‌ها: علیرضاگودرزی , پاییز

تاريخ : دوشنبه ۷ مهر ۱۴۰۴ | 11:12 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

نور، تبسمی است که بر لبهٔ سپیده می‌شکفد؛

نور،
تبسمی است که بر لبهٔ سپیده می‌شکفد؛
بال‌هایش را از ژرفای خواب‌های زمین می‌گشاید.
و در سکوتِ کلبهٔ تنهایی‌ام،
وارد می‌شود

***
خیال،
آن آشنای همیشگی،
با حنجره‌ای تازه ، قناریِ آواز می‌خواند،
و آفتاب، آرام‌آرام،
بر کفِ اتاق سایه می‌اندازد
و نقشِ سبزِ رویش را نقاشی می‌کند!


***

نه ققنوسی در کار است،
نه خاکستری؛
تنها شعری را می‌بینم
که از دلِ خاکسترِ خاموشِ ایام
جوانه می‌زند،
سر برمی‌آورد
و با احساسِ لرزانِ باد
هم‌آواز می‌شود.

***
من
ایستاده‌ام بر آستانهٔ فردا
نشسته بر تخته‌سنگی ،
به آوایِ آب و سنگ و سکوتِ ماهی‌ها
گوش می‌سپارم
که با تنهاییِ تنهایِ خویش،
در وسعت خیس آرزوها،
ترانه‌ی بازباران را زمزمه می‌کنند!


***
امشب،
آسمان نورانی است.
مهتاب، قطراتِ نور را به دشتِ شب می‌پاشد؛
زمین، آه زمین سال‌ها سترون بود،
نور از دلِ خاک رویید.
و تصویری از ابدیت در امتدادِ جاده نمایان شد.
در این گرگ و میش زندگی،
بین مرز شب و روشنایی،
پناه می‌برم به دستانِ خیالیِ تو
تا مهربانی
از ژرفایِ چشم‌هایت
در دشتِ آرزوهایم
بجوشد...

علیرضا گودرزی


برچسب‌ها: علیرضاگودرزی

تاريخ : دوشنبه ۱۷ شهریور ۱۴۰۴ | 11:27 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

وقتی که می‌خندی،

وقتی که می‌خندی،
پیراهنت
آبیِ دریا می‌شود،
و من
همان کشتیِ کوچکِ شکسته‌ای که
بر ساحلِ چین‌چینِ پیراهنت
چند سالی است ،
به گل نشسته ام.
حواست هست ؟
در این غروبِ سردِ پاییزی،
بر پاهای خسته‌ام تکیه داده‌ام !

و نگاهم به سمتِ دور‌دست‌ها،
پرنده‌ای را دنبال می‌کند،
که آوازِ گلویش را
در مشت خویش گرفته است!
بیا
بگذار باران
خاطره‌های کهنه را بشوید؛
بگذار نسیم،
با دستانِ ابریشمی‌اش،
ورق‌های تقویم را
یک به یک ورق بزند.

امشب
ماه
از پشتِ ابرها چشمک‌زنان
بر شانۀ تو می‌خوابد،
و من
چراغِ راهرو را خاموش می‌کنم
تا روشنایی

فقط از کانون چشمانِ تو بتابد ...
بر این خانۀ کوچک
که اکنون
به اندازۀ همۀ رویاهایم
وسعت دارد.


علیرضا گودرزی


برچسب‌ها: علیرضاگودرزی

تاريخ : جمعه ۷ شهریور ۱۴۰۴ | 10:23 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

سرفصلِ کتابِ عشق،

سرفصلِ کتابِ عشق،
از سلامی ساده آغاز شد...
در میان برگ‌های روزمره،
تو شدی حاشیه‌ای روشن،
بر صفحه‌ی خاکستریِ عادت‌ها.

نقشِ اول را نگاهت بازی کرد،
و لبخندت،
فعلِ مضارعی شد
که همیشه ادامه دارد...

رفاقت،
قدم‌زدن در کوچه‌ی خیال بود،
بی‌نیاز از دلیل،
بی‌هراس از پایان.


محبت آمد،
و آرام، بی‌خبر،
در آغوشِ ما جا گرفت؛
چنان‌که باران،
بر شانه‌های خشکِ دشتی خسته...

اما قهر...
قهر، مثل نقطه‌ای بود
در میانه‌ی یک جمله‌ی ناتمام
نه پایان، نه آغاز...
فقط مکث.

و آشتی،
رنگین‌کمانِ پس از بغض،
که از نگاهت عبور کرد
و در دستانم نشست.

در فصلِ آخر،
بوسه‌ای بود
به درازایِ تمامی شب‌ها.


علیرضا گودرزی


برچسب‌ها: علیرضاگودرزی

تاريخ : یکشنبه ۱۲ مرداد ۱۴۰۴ | 11:12 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

یادت،

یادت،
رهایم نمی‌کند...
همچون عطری مانده بر پیراهنِ باران،
شبیه طنینِ قدم‌هایت
در کوچه‌ای که دیگر نمی‌گذری از آن.

دوری از من ،
اما نامت
هنوز بر لب‌های خسته‌ام جوانه می‌زند
هر صبح...


پنجره‌ها را که باز می‌کنم،
نسیمی‌ست که تو را صدا می‌زند.
هر برگ،
هر سایه،
هر موجِ نور
تو را زمزمه می‌کند.

هرگر فراموشت نمکنم...
ای رویای هر نیمه شبم .
یادت،
آیینه‌ای‌ست که در آن،
خودم را با تو می‌بینم.

و این،
شکوهِ غم‌انگیزِ بودنِ بی‌توست...
همان دلتنگی همیشگی


علیرضا گودرزی


برچسب‌ها: علیرضاگودرزی

تاريخ : شنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۴ | 10:41 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

میشود صدای برگ را در انحنای چشمان تو دید –

میشود
صدای برگ را در انحنای چشمان تو دید –
آهنگِ رقصِ پاییزی که از یادِ باد گذشت...
آفتاب را به خانه‌ی چلچله ها رساند،
پنجره‌ها را باز کن،
ذره ذره نور را
از لابلای انگشتان خیالت
به مهمانِی اتاق خاطرات ما دعوت کن!
وقتی که تو نیستی
باد پرچین شب را میشکافد.
و درد در تکلمِ من سایه می اندازد...
لغزشی میانِ واژه‌ها،
سکوتِ سنگینی که چون مه گرفتگیِ صبح،
بر شانه‌های خسته جمله‌هایم می‌نشیند...
اما
کوچه سهمِ مرا به تو داد،
راهی که انتها نداشت،
پیچ‌وخمِ خاطراتی که هرگز به خانه نرسید.
و چینه‌های بلندی که از آرزوهای من رد شدند –
اینجا،
پشتِ دیوارِ بلندِ دلتنگی،
من و تو،
فقط سایه‌هایی هستیم
که خورشید پیام رسان دلتنگی ماست.


علیرضا گودرزی


برچسب‌ها: علیرضاگودرزی

تاريخ : سه شنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | 10:55 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

دلم دریاست!

دلم دریاست!
طوفان است !
می‌ کوبد سرش را بر ساحل !

دلم دریاست,
دیرگاهی است,
قایقی میخواهم از جنس خیال !

و کلبه ای ؛
در آن سوی دور دست ها!
دور از هیاهوی باد و باران و عقربه های ساعت!
لمیده در سایه ی دشت !
گره چشمانت را یکی یکی باز کنم !

علیرضا گودرزی


برچسب‌ها: علیرضاگودرزی

تاريخ : سه شنبه ۲ اسفند ۱۴۰۱ | 7:35 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |
.: Weblog Themes By SlideTheme :.