درونم،
کسی راه میرود...
بیپا،
بینام،
هرچه میگویم،
اوست...
اوست که میگذرد از گلو،
از تارِ نفس،
از خاموشی.
و چشمش را پنهان میگذارد.
چشمش را پنهان میگذارد...
من – خیالِ جداییام،
او – یقینِ پیوند.
من...
او...
من...
او...
گاهی در آینه،
به چشمی نگاه میکنم
که نمیدانم
کیست.
و باز میگویم:
اوست...
اوست...
شاید هر دو،
بر سطحِ یک رؤیا لغزیدهایم –
او، موجِ آمدن،
من، کفِ فراموشیاش.
و باز، حقیقت...
حقیقت...
در میانهی ماست:
آنجا که
من از لبانش میچکم،
و او
در سکوتِ من
تنفس میکند...
تنفس میکند...
شیوا فدائی
برچسبها: شیوافدائی
تاريخ : چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴ | 10:57 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

