در دل جنگلی خشک،
میان شاخههای سیاه که به آسمان میرسند،
زنی ایستاده است
نه تن، که راهی میان مرگ و رستاخیز.
دامنش، پوست کیهان است:
سبز، نفَس گیاهان و رویش جاودان
سفید، نور خالص و هاله سپیده
سرخ، تپش عشق و خون زنده زمین.
هر چین پارچه، ذکرِ سماع هستی
هر رنگ، چاکرایی گشوده به بیکران.
او دیوار سیاه جهان را شکافته
و پنجرهای گشوده به دریایی که میدرخشد،
به آسمانی که ابرهایش،
چون اندیشههای سپید خدا، بر دوش باد رواناند.
او زنیست، اما دریا و آسمان نیز هست
و جادهای که روح باید از دامنش بگذرد
تا به روشنایی برسد.
بنگر
چگونه از ردای او
جهان دوباره زاده میشود.
شیوا فدائی
موضوعات مرتبط: 🌿زن
برچسبها: شیوافدائی
تصور کن…
تو میروی
تصور کن:
دیوارها فریاد میزنند
«جنگ است…!»
و تو
در جامهای دوپاره،
از نور و تاریکی،
میروی…
چترت…
ابر نیست
زخمیست از فلز
بزرگتر از آسمان،
بیباران،
بیپناه…
زمین، جدولهای سنگیست
که خون را به نظم کشیدهاند
و آگهیها
به جای دیوار،
روی درخت روییدهاند…
تو میروی
نه برای کشتن،
نه برای زیستن
چون دیگران
رفتهاند…
تصور کن:
جهان…
تو را میبیند
و کف نمیزند
بلکه میپرسد:
«تو… چرا؟»
شیوا فدائی
برچسبها: شیوافدائی
موهایم
بارانی از رنگ
بر شانههای تو میریزد
هر تار،
راهی به آغوش ناتمام
مینشینم
در گلبرگهای نیلوفر،
چشمهایم را میبندم
و تو را
در تپش جهان
مییابم
پشت شانههایم
پروانهای میلرزد
نامت را
بر زخمهایم
مینویسد
چهرهام را ندیدی،
اما بوی من
در خوابهایت
قدم میزند
دستهایم
بر تار و پود نشسته،
نقشی میکشد
که تنها نگاه تو
میخواند
جهان،
بافتنی از نور است
ما
با هر نگاه
گره میزنیم
واژههایم،
رشتههای رنگیناند
زمین مرا
به آسمان تو
میدوزند
تکههای مرا پیدا کن
پیش از آنکه
در غربت پروانهها
گم شوم
از قفل
به قلبم نگاه کردم
عشق،
زندان شیرینی بود
که برای تو ساختم
گاهی،
خاطرهای سبز
از آسمان میافتد
و مرا میبرد
به جایی که تویی
رهایی،
یعنی دستت
و ریسمان تمام قفلها
گسسته
زمان را گرفتم،
گریخت،
اما در دستت
دریا شد
پاهایم را کاشتم،
هزار نسل
از پاشنهام برخاستند
تا به تو برسند
دهکده،
خوابیست بر دوش کوه
خانهبهخانه،
عطر تو
بالا میرود
شیوا فدائی
برچسبها: شیوافدائی
زن، شعر از موهایش
میرویید
هر حرف شکوفهای زرین
هر سکوت بوی باغی پنهان
بر شیر زمان نشست
چشمها به هیبتش خیره ماندند
اما
چادر گلدار بر سر کشید
و نگاهش را
چون سیبی گازخورده
بر میزِ سودا گذاشت
اسبها رم کردند
و باد، در یالشان فریاد زد
زنِ کماندار
از خاکستر فراموشی برخاست
با تیری که از نبضش میگذشت
سربازِ ورق
دو نیمهی خویش را در آینه شکست
یک چهره به لبخند تقدیر
دیگری به تیغ پنهان
سه خواهر گلدار
چون باغی در سه فصل
چشم دوختند
یکی آبیِ باران
یکی زرینِ خورشید
و یکی سرخیِ زخم
آه، جهان!
چه فتنهای در دامن داری
زنِ شیرسوار
با عشوه به دام افتاد
و اکنون
با نیزهای خونین
دوباره به میدان میرسد
تا پرده از چهرهی تو بدرد
شیوا فدائی
موضوعات مرتبط: 🌿زن
برچسبها: شیوافدائی
بر بوم ناتمام تاریخ،
موج از قاب میجهد،
دریا نقاشی را در خود میبلعد.
رنگها در گلو خفه میشوند،
و حقیقت، با دست مرگ، نقاشی میگردد.
ریشهها، طنابهای زمیناند؛
زنی در تار عنکبوت به بند کشیدهاند،
رحم، قفسی برای زنجیر تکرار،
زایش، ابزار بندگی.
برهنگی، دیگر شرم نیست،
فریادی بیپرده:
سپیدی نخستین روز زمین،
بر سبزه ریخته،
درختی خم شده بر تن او،
سیبی در دل میتپد،
و باد، پاسدار خوابهای ممنوعه است.
فریاد خاموش زنان رابا خود می برد ،
تا هیچ صدا خاموش نشود.
زنِ دامن گلی،
پلهپله بر ساقه هستی بالا میرود،
تا باغی شود در حرکت،
تا بگوید:
زن، تنها رحم نیست
زن، قیام بیپایان است.
راهی از سیبهای غولآسا
به دهان سرخ فلسفه میرسد،
اما گوشهای آسمان پر از سکوت است.
ابر، همه فریادها را میبلعد،
و جهان وانمود میکند ناشنواست.
درختان دهاناند،
زمین حنجره،
و فریادها،
سنگ میشوند پشت دیوار بیتفاوتی.
آنگاه زنِ رقصنده برمیخیزد،
گیسوانش را به باد میسپارد،
رویای آزادی از شانههایش میروید،
فصلها از دامنش فرو میریزند،
و سرزمین تازهای زاده میشود.
در قاب خیال، هیچکس تماشاچی نیست؛
زن، مرد،
همه در تار بیپایان هستی
به یاد خواهند آورد:
زن نصف مرد نیست
هیچ قدرتی،
هیچ زنی را
دیگر نخواهد بلعید.
شیوا فدائی
موضوعات مرتبط: 🌿زن
برچسبها: شیوافدائی
بادام...
پیش از من بیدار بود،
در پوستِ سبز و بارانخوردهاش
بویِ صبح میچرخید...
بیچشم،
اما نگاهش
از میان انگشتانم عبور کرد،
نرم، مثل زخمهای
که از پوست سنتور میگذرد.
لب نداشت
اما نفسهایش
چون نَفَس نی
به رگهایم خزید.
دژِ چوبیاش را شکستم،
صدای خشکش
چون شکستنِ استخوانی در شب،
در من پیچید...
نه ترس،
نه انکار
فقط پذیرشی برهنه،
که در سکوتِ تنم ایستاده بود.
پوست نازکش را جدا کردم،
آهی کشید،
آهی که از حنجرهام بالا آمد
و روی قلبم نشست،
مثل نُتی گمشده
که بازگشته باشد به تاریکیِ نی.
مغز سپید و لرزانش را برداشتم
گرمایش هنوز میتپید،
زخمها را حس میکرد،
و میدانست...
راهی نیست
جز گشودهشدن.
تو را بر لب گذاشتم
و بلعیدم
شیرینیات،
چون شراب سرخ،
در خونم پیچید،
و نبضم را کند کرد.
در هر لایه،
زخم برمیداشتی،
و در همان دم،
آیینهای در صورتم میکوبیدی:
بیرحم،
بیپرده...
تو درد کشیدی،
و من،
در ترکخوردنت
از خوابِ هزارساله برخاستم.
تو رنج کشیدی
اما شاد،
چون میدانستی
دنیا را از چشمِ بازِ من
ادامه خواهی داد.
بهارم...
شکوفه شدی.
تابستانم...
نَفَسِ داغت.
پاییزم...
ترک خوردنت.
و زمستانم...
آرامشی که بعد از بلعیدنت،
مثل برف،
روی رگهایم نشست.
بادامِ بیدار،
تو رنج بودی،
تو حقیقت بودی
و من،
گرسنهی تو،
که در بلعیدنت
به خودم رسیدم.
شیوا فدائی
برچسبها: شیوافدائی
💚✨ادامه مطلب✨💚
شکفت،
نه از پوست،
که از
یک ترَکِ بیصدا
در آگاهی؛
و انار،
جهانی بود
در مشتِ ذرهها.
پلهها را
با گوش
میرفتم...
هر دانه
اتاقی از خاطره بود:
یکبار عشق،
یکبار قضاوت...
و جایی در میانشان
صدایی میگفت:
"ای رستهی بینام،
خودت را
از خودت
باز کن..."
از دالان یاقوتیِ مهر
گذشتم
جایی که
مادران
با گریه
نماز میخواندند،
و دخترانِ بیحجاب
چشمانشان را
رو به آفتاب
بسته بودند.
من بودم
نه زن،
نه مرد،
نه کودک...
من بودم؛
یک لمس،
در بدنِ خیال.
در یکی از دانهها،
سهرابی نشسته بود،
و از
ریشههای بیخاک
سخن میگفت...
در دیگری،
فروغی میرقصید
با شعری در بغل،
و اشکی
در کفِ دستش.
تمامِ ذرات،
با هم
حرف میزدند...
و من،
در دلِ انار،
دریافتم:
هیچکس،
هیچچیز را
تمام
نمیفهمد؛
اما
میشود
با یک نگاهِ بیقضاوت،
جهانی را
بیکلمه،
در آغوش گرفت.
شیوا فدائی
برچسبها: شیوافدائی
زبانم،
قطاریست
در مهِ غلیظ
میلرزد
از حضورِ واژههایی
که هنوز
نمیدانند
در کدام لحظهی جهان
باید پیاده شوند.
من،
دخترِ سکوتهای لایهدار،
با ذهنی هزارپاره،
که همزمان
از چند مسیرِ محتمل عبور میکند،
فقط میخواهم بگویم:
دلم گرفته
اما قطار
ایستگاه را
در بُعد دیگری
جا گذاشته است.
واژهها
یا بیشازحد حجیماند،
مثل انرژیِ پیش از واپاشی،
یا
آنقدر لطیف
که با یک پلک زدن
از لای ذهن
به نیستاک میافتند.
من،
اهلِ مکثم؛
لبریز از گفتنام،
فقط
صدایم
باید
از لایههای سکوت
عبور کند
تا به دهانِ جهان برسد.
شاید یک روز،
جهان
در مدارِ آرامی با من
همنوسان شود؛
و من، بیآنکه بدوم،
بیآنکه از نور جا بمانم،
بتوانم
فقط بگویم:
سلام...
دوستت دارم...
چایِ نعنای موازی
می نوشی؟
شیوا فدائی
برچسبها: شیوافدائی
در کوچههای حضور،
قدم میزنم،
بیآنکه مقصدی بخواهد مرا؛
سفر، فقط آینهایست
برای دیدنِ خودم
در چهرهی مردم.
زن نانبهبغل،
کودک چشمبهدست،
دختری که گل یاس
در روسریاش آواز می خواند،
مردی با بوقی پر از بیتابی
و رفتگری مهربانتر از باران،
زمین را نوازش میکند.
یکی دستش پینه بسته،
آن یکی دلش،
و من،
در نگاهشان حل میشوم،
بیصدا،
بیفاصله.
نه فقط در آینهی خانهام،
که در بازتابِ مردم میبینم خودم؛
در چروک پیشانیِ پزشک،
در سکوت نان پزی که
غرورش را خمیر میزند،
در آه دختری که مویش را فروخته
تا شب، بیگرسنگی بخوابد.
ذرهذرّه،
در دل شهر مییابم خودم،
و عشق،
همان نوریست
که از چشمهای غریبه
به دلم میتابد.
شیوا فدائی
برچسبها: شیوافدائی
گاهی،
در دلِ ساز
نُتی میزند بیرون
نه آنقدر غلط
که فریاد شود،
نه آنقدر درست
که دل ببرد.
من
همان نُتم،
که در کوکِ جهان
جا نماند،
اما در خلوتِ یک زن
زمزمه شد.
خواستم بخندم،
آسمان چپ نگاه کرد.
خواستم بگریم،
زمین پوزخندزد.
و پروانهای بر اشکم نشست
که از گریهاش
کسی دیگر
در هزار فرسنگی،
شکوفه زد.
میدانم
زنی که ناکوک است،
شاید جهان را نمیرقصاند،
اما گاهی
تنها اوست_
که از دلِ سازِ خاموش
آهنگی نجاتبخش میکِشد _
برای دلهایی که
از بس کوک بودهاند،
از صدا افتادهاند...
آری ،
شاید هر صدای شفاف،
نُتی ست
که به گوش این جهان ،
ناجور می رسد.
شیوا فدائی
برچسبها: شیوافدائی
سیب، نه افتاد… نه چیده شد
بلکه در ذرمیانِ نگاهت معلق بود
میانِ شایدِ آفرینش
و اگرِ بودنِ من در تو
رنگ نداشت، طعم نداشت
اما شیرینیاش،
در بُعدی دیگر،
بر زبانِ روحام نشسته بود
تو دست بردی،
و هستی، مکث کرد
قوانین از پوستِ سیب عبور کردند
و نور، آرام در آغوشت فرو ریخت
هر گاز، هزار بُعد از من را
در تو پخش کرد
و من در آینهی بوسههایت
پراکنده شدم،
بینوف، بینام، اما عاشق
سیب را نخوردم
تو را بلعیدم…
در هزار لحظهی کوانتومی
که هرکدامش، جهانیست
از آنچه "ما" هنوز نگفتهایم
و خدا، با نخِ نامرئی
لباسی دوخت از دانههای نور،
برای این گناهِ عاشقانه…
که هیچ پیامبری نگفته بود.
شیوا فدائی
برچسبها: شیوافدائی