یک دستکشِ تنها
روی نیمکتِ پارک
انگشتهای باد را میشمارد
و من
پشت پنجرهی قطارِدر حرکت
با چشمهای خیس از بارانِ شهرِ دیگری
تو را میبینم.
عشق
مثل پوستِ موز روی پلّکانِ سرد ایستگاه است
یک خطرِشیرین
یک لغزشِ ناگزیر
که هر مسافرِشتابزدهای را
به پرواز درمیآورد.
دوستت دارم
نه یک واژه
که یک فضای منفی است
در عکسهای تارِاین قرنِ پرهیاهو
جایی که سکوت
بلندتر از فریادِسوتِ قطارها میزند.
تنها یک چیز قطعیست
تو
مثل فنجانی که روی لبهی میز ایستاده
بین سقوط و تعادل
رقصیدی
و من
هوا را
برای گرفتنات
قفس کردم.
در این جهانِ شاعرانه
که هر عاشقتری
یک بیتِ ناتمام بیش نیست
چشمانِ تو
دو حفرهی کهکشانیست
که زمان در آنها
به تمنا میایستد.
کاش
میشد یک نگاه ساده
تمام قامتِ بلندِ این اشتیاقِ بیپروا را
در آغوش بگیرد
اما
تو دورتری
از فاصلهی بین دو واژهی«سلام» و «خداحافظ».
پس
من
شاعرِاین پوستِ موز و دستکشِ گمشده
تنها کاری که میتوانم بکنم این است
یک نقطهی سرخ
در پایانِ این سطر
بگذارم
تا شاید
تو
در نقشهی گمشدهات
آن را
ایستگاهِ عشق
بخوانی.
حسین گودرزی
برچسبها: حسین گودرزی , عشق

