در دلم حرفیست پنهان، بینشان، بیادعا
رفته از لبها، ولی مانده به چشمم، ردّ پا
سایهوار آمد نگاهی، از تو و آرام رفت
مثل آواز "دریغا" در غروبی بیصدا
بینمان آیینهای خاموش بود و مات و سرد
هر دو تصویرِ همیم، اما نه رو، نه آشنا
من پر از «ای کاش...» بودم، با سکوتی سر به زیر
تو، شبیه دفتری بسته پر از راز و حیا
خواستم چیزی بگویم، واژههایم خیس شد
مثل برگی در هوای سرد پاییزی، رها
اینهمه خاموش ماندم، تا بفهمی خود، ولی
خود بگو... آیا سکوت از من نمیخوانی چرا؟
مجید توحیدلو
برچسبها: مجیدتوحیدلو
تاريخ : دوشنبه ۳ آذر ۱۴۰۴ | 13:13 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

