تو بدی کردی و کاش اهل غرامت باشی
ما که رفتیم مبادا به سلامت باشی!
رفتن تلخ تو، اینگونه غمانگیز شدن
چه غمی داشت ولی یکشبه پاییز شدن ...
رفتن تلخ تو و مردن پنهانی من
و تماشای تو و وسعت ویرانی من ...
بی وفایی! ولی افسوس همه جان منی
آنچنانی تو که در هر رگ شریان منی!
باز امشب منم و این تو و این خاطرهها
و عبور تو ز پشت همهی پنجره ها!
دوست دارم که میان تن تو تیر شوم
خوب بشکافم و در خون تو تکثیر شوم
وانگه آن قلب تو را یکتنه تسخیر کنم
خویش را بین دو چشمان تو تصویر کنم!
غُصه از هر در و دیوار به دنبال من است
این همان حالت سنگینی نفرین شدن است!
بس کن ای من! مَکَن اینقدر همه شاخ و برم
بس کن ای من! ـ که بیفتد ـ ز تو دیوانهترم!
بس کن ای دل: «که خوشم!»، اینهمه تکرار نکن
من که میدانمت ای دل، برو انکار نکن!
تلخی چایی بعد از پُکِ سیگار منم
دوستان فاصله گیرید! که هشدار! منم!
«دیدی ای دوست که سعی من و دل باطل بود»
آنکه میگفت مسیحای توام قاتل بود!
کاه در آینه کردم که نبینم پیرم
من نه از خویش که از آینه هم دلگیرم!
گفتمت: «باش!» جواب تو ولی «هرگز» بود
و همین تلخترین شکل خداحافظ بود ...
امیررضا نجفی
برچسبها: امیررضانجفی , پاییز

