✈2★در امتدادک🍃♥️🍃ــمهتاب🍂🧡💙🍂وچه👤

🦋🪁🌳✰فراموش نکنیدکه سپاسگزار باشید.هر روز(حوالی خدا)☀️♡

نسل سوخته:قسمت سی و هفتم: تلخ ترین عید

🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊
✈2★در امتدادک🍃♥️🍃ــمهتاب🍂🧡💙🍂وچه👤 🦋🪁🌳✰فراموش نکنیدکه سپاسگزار باشید.هر روز(حوالی خدا)☀️♡

نسل سوخته:قسمت سی و هفتم: تلخ ترین عید

بی حس و حال بود ...

تا تکان می خورد دنبالش می دویدم...

تلخ ترین عید عمرم ...

به سخت ترین شکل ممکن می گذشت ...

بقیه غرق شادی و عید دیدنی و خوشگذرانی ... من ...

چشم ها و پاهام ... همه جا دنبال بی بی ... 

 

اون حس ... چیزهایی بهم می گفت ...

که دلم نمی خواست باور کنم ...

 

عید به آخر می رسید ...

و عین همیشه ... یازده فروردین ... وقت برگشت بود ...

 

پدر ... دو سه بار سرم تشر زد ...

- وسایل رو ببر توی ماشین ... مگه با تو نیستم؟ ...

 

اما پای من به رفتن نبود ... توی راه ... تمام مدت ...

بی اختیار از چشم هام اشک می بارید ...

و پدرم ... باز هم مسخره ام می کرد ...

 

- چته عین زن های بچه مرده ...

یه ریز داری گریه می کنی؟ ...

 

 

 

 

 

 

 

دل توی دلم نبود ...

خرداد و امتحاناتش تموم بشه ... و دوباره برگردیم مشهد ... 

 

 

 

هفته ای چند بار زنگ می زدم و احوال بی بی رو می پرسیدم ...

تا اینکه بالاخره کارنامه ها رو دادن ...

 


موضوعات مرتبط: 🌿نسل سوخته

تاريخ : سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۶ | 21:49 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |
.: Weblog Themes By SlideTheme :.