✈2★در امتدادک🍃♥️🍃ــمهتاب🍂🧡💙🍂وچه👤

🦋🪁🌳✰فراموش نکنیدکه سپاسگزار باشید.هر روز(حوالی خدا)☀️♡

قسمت چهل و هفتم: فامیل خدا

🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊
✈2★در امتدادک🍃♥️🍃ــمهتاب🍂🧡💙🍂وچه👤 🦋🪁🌳✰فراموش نکنیدکه سپاسگزار باشید.هر روز(حوالی خدا)☀️♡

قسمت چهل و هفتم: فامیل خدا

- راست میگه ... با هر کی فامیلی سفارش ما رو هم بکن...

 هنوز سرم گیج بود ...

باور نمی کردم که اینطوری بی هوش شده باشم ...

آقای اکبری با اون صدای محکم و رساش درس داده بود ...

و بچه ها تمرین حل کرده بودن ...

اما برای من ... فقط در حد یک پلک بر هم زدن گذشته بود ...

قانون عجیب زمان ... برای اونها یک ساعت و نیم ...

برای من، کمتر از دقیقه ...

 رفتم برای نماز وضو بگیرم ... توی راهرو ..

. تا چشم مدیر بهم افتاد صدام کرد ...

- فضلی ...

 

برگشتم سمتش و سلام کردم ...

چند لحظه ایستاد و فقط بهم نگاه کرد ... حرفش رو خورد ... 

 

- هیچی ... برو از جماعت عقب نمونی ...

ظهر که رسیدم خونه ... هنوز بدجور خسته بودم ...

دیگه رمق نداشتم ... خستگی دیشب ...

مدرسه و رفت و آمدش... دهن روزه و بی سحری ... 

 

چند دقیقه همون طوری پشت در نشستم ...

تمرکز کردم روی صورتم ...

که خستگی چهره ام رو مخفی کنم ...

 

رفتم تو ... خاله خونه بود ... هنوز سلام نکرده ... سریع چادرش رو سرش کرد ...

 

- چه به موقع اومدی ... باید برم شیفتم ...

برای مامان یکم سوپ آورده بودم ...

یه کاسه هم برای تو گذاشتم توی یخچال ...

افطار گرم کن ... می خواستم افطاری هم درست کنم ...

جز تخم مرغ هیچی تو یخچال نبود ...

می سپارم جلال واست افطاری بیاره ... و ...

 

 

 

 

 

 

 

قدرت اینکه برم خرید رو نداشتم ... خاله که رفت ...

منم لباسم رو عوض کردم ...

هنوز نشسته بودم ... که مادربزرگ با شوک درد از خواب پرید ...

 

 


موضوعات مرتبط: 🌿نسل سوخته

تاريخ : سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۷ | 15:42 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |
.: Weblog Themes By SlideTheme :.