من کل ماجرا رو تعریف کردم ...
هر چند خاله هم به شدت ناراحت شد ...
و حق رو به من داد ...
اما توی محاسبه نفس اون شب نوشتم...
- امروز به شدت عصبانی شدم ...
خستگی زیاد نگذاشت خشمم رو کنترل کنم ...
نمی دونم ولی حس می کنم بهتر بود طور دیگه ای حرف می زدم ...
اون شب پیش ما موند ... هر چند بهم گفت برم استراحت کنم ...
اما دلم نمی خواست حتی یه نفر دیگه ...
به خاطر اون بو و شرایط ... به اندازه یک اخم ساده ...
یا گفتن کوچک ترین حرفی توی دلش ...
حرمت مادربزرگ رو بشکنه ... حتی اگر دختر مادربزرگ باشه ...
رفتم توی حمام ... و ملحفه و لباس ها رو شستم ...
نیمه شب بود ...
دیگه قدرت خشک کردن و اتو کردن شون رو نداشتم ...
هوا چندان سرد نبود ... اما از شدت خستگی زیاد لرز کردم ...
خاله بلافاصله تشت رو از دستم گرفت ...
منم یه پتوی بزرگ پیچیدم دور خودم ...
کنار حال، لوله شدم جلوی بخاری ... از شدت سرما ...
فک و دندون هام محکم بهم می خورد ...
حس می کردم استخوان هام از داخل داره ترک می خوره ...
3 ساعت بعد ... با صدای اذان صبح از خواب بیدار شدم ...
دیدم خاله ... دو تا پتوی دیگه هم روم انداخته ...
تا بالاخره لرزم قطع شده بود ...
موضوعات مرتبط: 🌿نسل سوخته

