در کوچههای حضور،
قدم میزنم،
بیآنکه مقصدی بخواهد مرا؛
سفر، فقط آینهایست
برای دیدنِ خودم
در چهرهی مردم.
زن نانبهبغل،
کودک چشمبهدست،
دختری که گل یاس
در روسریاش آواز می خواند،
مردی با بوقی پر از بیتابی
و رفتگری مهربانتر از باران،
زمین را نوازش میکند.
یکی دستش پینه بسته،
آن یکی دلش،
و من،
در نگاهشان حل میشوم،
بیصدا،
بیفاصله.
نه فقط در آینهی خانهام،
که در بازتابِ مردم میبینم خودم؛
در چروک پیشانیِ پزشک،
در سکوت نان پزی که
غرورش را خمیر میزند،
در آه دختری که مویش را فروخته
تا شب، بیگرسنگی بخوابد.
ذرهذرّه،
در دل شهر مییابم خودم،
و عشق،
همان نوریست
که از چشمهای غریبه
به دلم میتابد.
شیوا فدائی
برچسبها: شیوافدائی
تاريخ : جمعه ۱۳ تیر ۱۴۰۴ | 10:30 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |