آن سوی این دنیا
دنیایی است
با ذرات متبلور مه غلیظ
که تو به سختی
هستی را در آن می کاوی.
خوب که دقت می کنی
میان قطره های معلق تردید
راهی از نگاه باز می شود:
یک جفت چشم درشت سیاه:
سرمه.
تو به سمت سرمه می روی.
چشمان سرمه بسته میشود.
"نه"
اشک سرمه رودی می شود
می خزد به خاک
و گل بزرگ و سفید اراده
گل یقین
از خاک سر برمی دارد.
تو را می برد تا اوج.
تا نگاه.
تا خورشید.
گل در خورشید می سوزد و
تو می مانی.
تو و نگاه.
خورشید هم می گرید.
ذرات نورانی اشک خورشید
بر سر دنیا می بارد
و تو سوار بر باران نور
به زمین فرود می آیی.
جزئی از خاک میشوی.
نفوذ می کنی در معما
ای یقین تازه دمیده
ای اراده ی خورشید
با اشک سرمه
سر از خاک برمیداری و
رهگذر تنها را
تا خورشید می بری.
و تو می سوزی و
رهگذر با خورشید می ماند.
چه زیباست اشک خورشید.
سحر غفوریان
برچسبها: سحرغفوریان
تاريخ : پنجشنبه ۶ شهریور ۱۴۰۴ | 10:47 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |