✈2★در امتدادک🍃♥️🍃ــمهتاب🍂🧡💙🍂وچه👤

🦋🪁🌳✰فراموش نکنیدکه سپاسگزار باشید.هر روز(حوالی خدا)☀️♡

✈2★در امتدادک🍃♥️🍃ــمهتاب🍂🧡💙🍂وچه👤 | سحرغفوریان

🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊
✈2★در امتدادک🍃♥️🍃ــمهتاب🍂🧡💙🍂وچه👤 🦋🪁🌳✰فراموش نکنیدکه سپاسگزار باشید.هر روز(حوالی خدا)☀️♡

لبانش خشک و چشمانش تر

لبانش خشک و چشمانش تر
و دستان چون کویر
" های انسان
فرزند کدامین قریه در بیابانی
که امضای آفتاب
گونه هایت را گداخته است؟"

قلبش پر تشویش و
سرش پر توهم
چه عجولانه
کلمات را مثله می کرد.
" های های صبر کن
چنین پر پیچ و تاب
مارگونه چرا میان آتش و خون
می کشانی این جثه ی تکیده را؟"
نه ریشه داشت و نه بال.
هم ریشه داشت و هم بال.
بریده و شکسته.
" صبر کن صبر
انتقام از کدامین تبر خواهی گرفت
که دستانت به خون آغشته است."
قاتل کوچک معصوم
چه آرام آرام آب می‌شد
در گناهی که نکرد.
در قربانیی که نمرد.
وهم
آه وهم
نجاتت می دهم از آتش سر به دار وهم
و تو گل های باغ انسان را
آبیاری خواهی کرد.
بیرون باش از بودن
بیرون باش از این جهنم خونین
که نامش می‌گذارند وطن.
باش و نباش
نفس بکش و نکش.
ریشه کن و نکن
پرواز کن و نکن.
جایی باش که نه انگار اکنون است.
کسی کودکی را که نیست نمی آزارد.
کودک شو و نباش اما
بر کل بادیه سرود عشق بخوان.
آنگاه بودن
تنها تویی.


سحر غفوریان


برچسب‌ها: سحرغفوریان

تاريخ : چهارشنبه ۱۶ مهر ۱۴۰۴ | 10:19 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

دوست داشتن معصوم است.

نمی فهمی
وقتی می گویم
دوستت دارم
همان گونه
که شبنمِ روی گل برگ را.
نه
غرضی نیست.
دوست داشتن معصوم است.
بی ریا اما
بی جنس.
همان طور که مادر کودک را دوست دارد.
همان طور که سنگریزه برای جویبار
آواز محبت می خواند.
بی جنس
بی جنس
بی غرض.
خنده ات را دوست دارم.
همان طور که خنده ی خسته ی پدر را
و یادم نیست
تو زنی یا مرد.
یادم نیست
خانه ات در کدامین محله از
پس کوچه های ذهنم
نشان دارد.
حتی یادم نیست چشمانت چه رنگ است.
تنها می دانم
دوستت دارم
بی آنکه دوست داشتن معنایی بدهد.
به خاطر من
خوشبخت باش.


سحر غفوریان


برچسب‌ها: سحرغفوریان

تاريخ : پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۴ | 11:40 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

عمرت دراز و

عمرت دراز و
بختت چون سرو و
سایه ات چو کوه.
ای ناجی شب های خرگوشک خسته از فرار.
ای پرستار زخم های کهنه ی پلنگ بی شکار.

ای مهربان مادر و
پر توان پدر.
سایه ات چو کوه و دلت چو جویبار
مستدام.
مستدام.
مستدام و جاری
ای چشمه سار تنهای بیابان های خشک
در شب کویر.
کسی نفهمید اما
من خوب می دانم
تک غنچه ی باغ های خیالی آرزو را
تو به راز آب دادی.
تو به عشق خنداندی.
ببخش.
تو ببخش.
ببخش که گل خار دارد اما
گل برای تو زیباست.
ای زیبا پناه غنچه های باغچه ی خانه امان.
تو بمان
که خوب تر از تو تنها
فرسنگ ها از ما دور است
و خوابیده.
اما من خیالم راحت است
که تو هستی
تو اینجایی و
آفتاب به امید تو می تابد.
و تو بیداری.


سحر غفوریان


برچسب‌ها: سحرغفوریان

تاريخ : دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۴ | 11:27 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

این بار که مرا دیدی

این بار که مرا دیدی
صدایم نکن.
مگذار کلمات
قداست بلورین هوا را
به خاکستر بکشانند.
نام مگذار بر حس.
جامد مکن نسیم دلنواز بودن را.
این بار که مرا دیدی
از چشم بگذر.
بگذر از دیدن
از نگاه
از عقل.
بگذر از این منطق شکننده ی
خشک خائن.
بگذر.
این بار که مرا دیدی
محو شو در لطافت شبنم
رقصان روی خاک.
که اکنون هست.
که اکنون نیست.
هیچ لحظه ای باز نمی گردد.
تو بازگرد.
این بار که مرا دیدی بازگرد و
شعر وحدت بخوان.
که خسته ام از کثرت احساس
کثرت معنی.
این بار که مرا دیدی
یکی شو با من
تا بباریم
ببارم به عشق.
بباری به عشق.
نه انسانی بود.
نه انسانی هست.
نه تو هستی و نه من.
آنچه هست
خود ذات پاک بودن است.
تنها
یکی
بی من.
این بار که مرا دیدی
از بودن هم بگذر.


سحر غفوریان


برچسب‌ها: سحرغفوریان

تاريخ : دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۴ | 11:47 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

به زودی خامشی پایان خواهد یافت.

به زودی خامشی پایان خواهد یافت.
ابر تیره ای
اشک ریزی خواهد ریخت
و اولین فروغ سحر
از لابلای قطره ها
منعکس خواهد شد.
آهسته آهسته
مانند دست ظریف نوعروسی
بی زیور
کودکان الماس نمدین طلایی رنگ خورشید
یکی یکی لمس خواهند کرد
دیواره ی سرد و زمخت آسمان شب را.
آنگاه من برخواهم خاست.
مثل سحر از دل شب.
و تو خواهی دید
آنچه که منم.
نه سکوت نه.
فریاد هم نه.

نوایی بلندتر از فریاد
هم وزن رود
هم شعر باد.
و برایت خواهم خواند
آنچه نمی توان گفت.
و به تو نشان خواهم داد
آنچه نمی توان دید.
و تو
پشت سر این دختر خجالتی دیروز
کوهی خواهی دید
با گدازه هایی که نمی سوزاند اما
دنیا را
روشن تر می کند.
تا آن روز
تو با من باش
و خجالت و بی دست و پایی را
بر من ببخش.


سحر غفوریان


برچسب‌ها: سحرغفوریان

تاريخ : پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۴ | 10:20 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

نام من؟

من آن آب روان
بی سر و شکل
که لحظه مرا تعریف کرد.
گفته بودند
زمان که بگذرد
نور و سایه سیاهیت را
رنگ خواهند بخشید.
نام خواهی گرفت.
جسم خواهی شد.
گفتند و گذشتند و لحظه
مرا تعریف کرد.
از سر کویی که عبور می کردم
عبور من هیچ می شد.
تنها نظاره اما
روزگاریست که می گویند:
زنی از سر کوچه ی ما عبور می کند.
نام من؟
نام من را پدر گذاشت.
تقصیر من نبود.
و در سحری میان ظهر
رنگ انسان گرفتم.
و لحظه
لحظه های دست در دست
لحظه های با هم قهر
داستان این بودن را
تعریف کردند.
این روزها
عبور من
عبور سرگذشتی است
که ناخوانده در سایه ها
به دنبالم است
و من آن سرگذشتم
و آنچه از آن به جا مانده.
زنی که شعر می گوید و شاعر نیست.
و لحظه مرا تعریف می کند.


سحر غفوریان


موضوعات مرتبط: 🌿زن
برچسب‌ها: سحرغفوریان

تاريخ : پنجشنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۴ | 11:19 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

بر سلامت درود

بر سلامت درود
ای یاد کرده از آنچه گذشت.
بر چشمانت سپاس
ای به دو دیده منت گذاشته ای دوست.
بازگشتی از آن هجر طولانی
که نه تو را بود تاب و نه من.
چه سبکبار تازه کردی
کهنه جاپای دیروزهامان را.
بر سلامت درود ای یار غار
ای دوستِ دوست.
چه خوش برگشتی و شاد شد از
حضور پاک بی توصیف تو
دل بی نوای بودنم.
چه زدی چنگ بر آن ساز فروریخته
که نوای دوستی
ذرات فضا شده.
خوش آمدی.
خوش آمدی.
در آ و بر صدر مجلس دل نشین.
ای با وفا
ای هم نشین.
که شاه نشین قلبم
بی تو خالی بود.
بنشین و مگذر از ملک وجود
به آسانی دیروز.
که خواب
دیروز را با خود برد.
تو بمان و پادشاه وجودم باش.
ای تو توهم شیرینی امروز
که هم هستی و هم نه.
از خیالم برون آ و بر واقعیت نشین.
که خیال من دیری است
زادگاه واقعیت است.
از آن زمان که تو رفتی
ای تازه وارد آشنا
چه خیال بی تو خالی بود.
از خیالم در آ و
واقعیت باش.


سحر غفوریان


برچسب‌ها: سحرغفوریان

تاريخ : چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۴۰۴ | 12:13 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

دو خط موازی بودن و رویا

دو خط موازی بودن و رویا
در رقص
در تلاطم.
اختیار؟
مانند رودی که جز جریان
اختیاری ندارد.
ما چه هستیم؟
دلخوش به اکنون.
دلخوش به اختیار.
که یارایی مان نیست
شکستن این بلور تنگ و تُرُشِ
"من" را.
که آزاد شویم از توازی دنیا.
که کودکی شویم
خفته در امنیت مادر.
زیبا
زیبا.
ما چه هستیم؟
دو خط موازی بودن و رویا
که می گردیم به دور هم اما
هیچ گاه
به هم رسیدنی نیست.
نه.
نه در این دنیا.

سحر غفوریان


برچسب‌ها: سحرغفوریان

تاريخ : دوشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۴ | 11:20 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

آن سوی این دنیا

آن سوی این دنیا
دنیایی است
با ذرات متبلور مه غلیظ
که تو به سختی
هستی را در آن می کاوی.
خوب که دقت می کنی
میان قطره های معلق تردید
راهی از نگاه باز می شود:
یک جفت چشم درشت سیاه:
سرمه.
تو به سمت سرمه می روی.
چشمان سرمه بسته می‌شود.
"نه"
اشک سرمه رودی می شود
می خزد به خاک
و گل بزرگ و سفید اراده
گل یقین
از خاک سر برمی دارد.
تو را می برد تا اوج.
تا نگاه.
تا خورشید.
گل در خورشید می سوزد و
تو می مانی.
تو و نگاه.
خورشید هم می گرید.
ذرات نورانی اشک خورشید
بر سر دنیا می بارد
و تو سوار بر باران نور
به زمین فرود می آیی.
جزئی از خاک میشوی.
نفوذ می کنی در معما
ای یقین تازه دمیده
ای اراده ی خورشید
با اشک سرمه
سر از خاک برمیداری و
رهگذر تنها را
تا خورشید می بری.
و تو می سوزی و
رهگذر با خورشید می ماند.
چه زیباست اشک خورشید.


سحر غفوریان


برچسب‌ها: سحرغفوریان

تاريخ : پنجشنبه ۶ شهریور ۱۴۰۴ | 10:47 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

بال هایم بسته است.

بال هایم بسته است.
که اگر نه
تو را تا اوج می بردم.
از آن بالا
"من" کوچک تر است.
دستانم بسته است
که اینجا میان نگاه
دیوار می کشند.
رسم هاشان
رسم جدایی
دل هاشان شب است.
اینجا
آب تیره پشت چشمان زلال
روان است و
مردم از چشمه ی خشکیده
سطل سطل
تنهایی بر می دارند و
در خلوت هاشان
بودن را می کشند
و در اشک هاشان
نشانی از شبنم نیست.
چشمانم را بسته اند
که اگر به خوبی زل بزنم
نشان جنس می بینند و
اگر لبانم به دوست داشتن تر شود
گمان گناه برند و
اگر دستان معصوم به سویت دراز شود
تصور شیطان کنند.
اینها دل هاشان ناپاک است.
تو که بال هایت فراخ است
پرواز کن از این همه شب
به جای خورشید بنشین.
بسوزان قمرهای مصنوعی کینه هاشان را.
و از آن بالا "من" را ببین
که این گوشه
چه کوچک افتاده ام.


سحر غفوریان


برچسب‌ها: سحرغفوریان

تاريخ : جمعه ۲۴ مرداد ۱۴۰۴ | 10:56 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

سیاهی چشمان

سیاهی چشمان
با سرخی گونه آمیخت
خطوط زمرد قرمز قمر در عقرب شد.
نبودی اما تنهایی اشک آنجا بود.
چه تیره می‌شود سیاهی سرمه
در جویبار زلال.
یادم نیست
یادم نیست.
حسی بود
مثل دیوار بلند و دستان خالی
شبی سیاه تر از سرمه چشمانت.
ماهکی
تقلای بی رمقی
انحنای دست در دستکش گم میشد.
چه سوزی در میانه ی تابستان!
چه هرمی در میانه ی زمستان.
راستی کجا بود؟
چه فصلی بود؟
یادم نیست.
یادم نیست.
به هم می ریخت تصویر عزیزت از دور.
آسمان بیمار شد.
چه حسی؟
یادم نیست.
خطی
کلمه ای
دستی
نوایی
آن شب هم گذشت و
تو گذشتی و
عمر گذشت
بعد آن شب چه ها که نشد
یادم نیست
یادم نیست.


سحر غفوریان


برچسب‌ها: سحرغفوریان

تاريخ : پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۴ | 11:25 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

تو مرا انسان ببین

تو مرا انسان ببین
چه زنی با شال آبی
چه پسری با سیبی در گلو.
تو مرا آب ببین
چه دریای شور پر موج
چه مرداب راکد و تنها.
تو مرا خورشید ببین
چه آفتابی و بر افراشته
چه در کسوف و نیمه تاریک.
تو مرا درخت ببین
چه استوار و رسیده
چه فرتوت و تکیده.
...
بس است.
بگذر از این قافیه ی اسیر.
بگذر از این وزن دست و پاگیر
دیوار خطوط را بشکن.
بر موج معنی سوار شو.
سطر سطر آینه.
و آنگاه
چیزی را در ورای وجودم
جستجو کن
که در خود گم کرده ای
فارغ از جنس و سن و نژاد
و بدان
فارغ از چگونگی هایت
من هم هستم.
مثل تو.
مثل ما.
فعلا
تا کالبدی هست
تا نور روی ماده بازمی تابد
تا هستی وابسته به نفس است
و نفس محدود
آری فعلا
تو مرا انسان ببین.


سحر غفوریان


برچسب‌ها: سحرغفوریان

تاريخ : پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۴ | 10:53 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

تو که نبودی

تو که نبودی
شاخه ی پیر سیب شکست.
پشت پشت بام خم شد.
تو که نبودی دختر بچه ی فامیل
بوی زن گرفت.
به یغما بردند گوهر یکدانه ی من را.
تو که نبودی
طفل خردسال
سخنرانی شد.
از شرق گفت و از غربت.
تو که نبودی دیوار ها فرو ریخت.
چه دیوارها که سبز سبز گل کرد.
آب چشمه خشک شد در نبودنت.
در جبر خطی که ما میکشیم به جور
کوچ کرد همسایه ی دیرین.
تو که نبودی خورشید سوزاند
دل پریِ لالایی مادر را.
باز که گشتی نپرس از حال دیروز
تو که نبودی گل گذشته پرپر شد.


سحر غفوریان


برچسب‌ها: سحرغفوریان

تاريخ : جمعه ۱۰ مرداد ۱۴۰۴ | 9:51 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

عجیب است تنهایی

عجیب است تنهایی
صدای گل را بیشتر باور می کنی.
و افقی که از پشت پنجره
شانه ات را لمس می کند.
کلافگی شیرینی بدون حرف.
بدون بحث.
بدون عشق.
چه رویایی
چه رویایی

کلامی نیست.
تنها پچ پچ نامفهوم دور دست
و صدای شبانه ی جیرجیرک.
" تو هم تنهایی؟"
دست می دهی به دست نگاه.
جان می دهی به جان ماهتاب.
دل می دهی به دل سکوت
و می خوانی:
" اینجا دیروز کودکی به دنیا آمد.
همینجا جای پای بچه گانه ای
مانده از صبح."
نه صبح تنها نیست.
پرندگان مهاجر یار صبح اند.
صبح که شد
گل ها برای آسمان می خوانند.
صبح ها
ابر آبستن کودکان باران است.
زمین پر فرزند است.
اینجا در صبح غوغاست.
اینجا
شب اما
چه ملیحانه تنهاست.


سحر غفوریان


برچسب‌ها: سحرغفوریان

تاريخ : پنجشنبه ۲ مرداد ۱۴۰۴ | 11:15 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

شکستم این حصار ردیف و قافیه را

شکستم این حصار ردیف و قافیه را
حرف در دل ماند و
غم باد شد
و کلام اثر نکرد.
معنی تازه بیار عریان
معنی تازه بیار
سیاه پوش، این جماعت تب دار.
مرهم زخم به حال کودکان بشر افاقه نکرد.
خواستم بگویم از دردی که ما می کشیم.
تو گفتی مگو و
او گفت مپرس و
گفتند مبین.
هیهات که سکوت هم چاره نکرد.
چاره نکرد.
شکسته ام امروز
توازن لرزان قافیه و بیت و مصرع را
زشتی دل ها آنچه با ما کرد
خود شیطان بیچاره نکرد.
نمی دانم
تو بخوان عصیان
تو بخوان دیوانگی
تو بخوان خشم
هیچ یک در این مسلخ
به درد گل و بلبل زخم دیده
اشاره نکرد.
هیهات هیهات
درد می کشیم و
از زخم خون می رود و ما
به نوازشی خرسندیم.
خیانتی که آرامش امروز به ما کرد
تلاطم چند ساله نکرد.


سحر غفوریان


برچسب‌ها: سحرغفوریان

تاريخ : جمعه ۱۳ تیر ۱۴۰۴ | 10:38 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

صبر کن.

صبر کن.
دریایی خواهم ساخت از اوج.
موج این سو.
موج آن سو.
و بدن نحیف از زخمت را
در آغوش خواهم کشید
و ما با هم روی دریایی
که من ساخته ام
تاب خواهیم خورد.

صبر کن.
طفل ماتم زده
گوشه ی حضیض عزلت!
داستانت را در گوش آسمان
زمزمه خواهم کرد.
و آسمان فریاد خواهد زد:
"بال چرا؟"
و تو پرواز خواهی کرد
بدون بال.
کمی صبر کنی
رنگ خواهم زد به این شب تیره
که دل تو باشد.
و تو مرزهارا خواهی شکست
و تو با خود یکی خواهی شد
و تو به خدا خواهی رسید.
و خنده ات دریا و آسمان را
خواهد لرزاند.
تنها قولی بده
قول بده به اوج که رسیدی
معصومیتم را برقصی
عروس بی دامادی که روی زمین
تنها
به جا مانده.


سحر غفوریان


برچسب‌ها: سحرغفوریان

تاريخ : یکشنبه ۸ تیر ۱۴۰۴ | 12:27 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

می توانستم دریا باشم

می توانستم دریا باشم
بکوبم آنچه سر راهم هست.
غرق کنم در خود
امواج نوزاد را.
بمیرانم ماهی های رنگین
و زنده کنم دل قایقران پیر را.
می توانستم کوه باشم
قوی و تنها
نه فرار کنم نه بتوانم فرار کنم.
و فریادت را پژواک دهم
در سکوت.
تو از من ضعفی نبینی اما
فرسایشی عین ضعف در من.
می توانستم آن گرگ پیر باشم
که دیگر برای زوزه کشیدن
پاهایش به نزدیکی کوه نمی رسد.
چه برّگان که بلعیده
چه خون ها که ریخته و
هنوز معصوم است.
می توانستم اصلا
گناهکارترین مرد دنیا باشم
با پاهای لرزان و
ذهن پر از آه
که خوبی را شاید اصلا
نچشیده.
اما من
منم.
زنی از کشوری خسته
انسانی از زمانی گیج و در بند.
و همین جا قول می دهم
که نقشم را می پذیرم اما
در آن فرو نمی روم.
و در دنیایی دیگر
به زبانی که نه سن است و نه جنس
نه کشور
نه حتی کودک
با تو ای دریا
ای کوه
ای گناهکار ترین انسان دنیا
با تو یکی خواهم شد.


سحر غفوریان


برچسب‌ها: سحرغفوریان

تاريخ : شنبه ۷ تیر ۱۴۰۴ | 11:14 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

پشت تاریکی عزیزم

پشت تاریکی عزیزم
دشتی نهفته.
در میان دشت پیرمردی در حال
بیل زدن درختان کهنسال تاریخ است
که از آنها
میوه میوه
کودک امید به دنیا می آید.
کودکانی که می رسند و می افتند و
زمین می‌شوند و می روند اما
داستان تک تکشان را
آسمان شب از بر است.
از تاریکی نترس
آن غول سیاه که می بینی
شاید کوه دردیست
که نمی تواند خودرا
پشت تپه ای پنهان کند.
شاید آن هیولای چهارسر
چهار درخت بهشتی باغ همسایه باشند
که از سنگینی بار اشک می ریزند.
حوریان بهشتی دیده ای
که به زمین فرود بیایند و
گریه کنند؟
در غربت تاریک شب
بوی آشنای زمین را بشنو.
مگر می شود گل های صبح
نیمه شب از رویا برخیزند؟
شب آری تاریک و مخوف است اما
تا همیشه
شب از آن گل های خوابیده است.


سحر غفوریان


برچسب‌ها: سحرغفوریان

تاريخ : جمعه ۶ تیر ۱۴۰۴ | 12:4 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

برای تو کلام

برای تو کلام
بازیچه ای بود
مثل گل کوچک پرپر
در دستان کودک.
و من اهلش نبودم.
اهلش نبودم با یک نگاه
هزار معنی بی عشق
زیبا اما
پر از نظر.
شعر برای تو داستان بود
و برای من
نوزاد برگی
که در مشت نباید گرفت
عریان
بی خطر.
اهلش نبودم جریان پیدا کنم
در رودخانه ی پر خروش کینه.
ای هم جنس
هم نگاه.
نگاه تو اما
از غضب لبریز
از سر تابه سر.
بس کن این بازی دیرینه ی
حرم سلطان را
به اوج
به زیبایی زن بودن
به خورشید
به خورشید بنگر.


سحر غفوریان


برچسب‌ها: سحرغفوریان

تاريخ : پنجشنبه ۵ تیر ۱۴۰۴ | 10:10 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

من سنگم اما

من سنگم اما
رود هم هستم.
من ساکن و پابرجا
آرام و بی صدا...
من پر جنب و جوش
من پر از همهمه ی سنگ ریزه ها.
تو زخمی اما عشق هم هستی.
تو درد و آه و سوز و ناله ای اما
وجودت عشق
وجودت رنگ
وجودت زیبایی تمام گل ها
ما می‌میریم اما
جاودان هم هستیم
بودن تمام دردها و خوبی ها
گفتن تمام پستی ها و ماورائی ها.
ما فرشته ایم اما شیطان هم هستیم.
شیرینی گناه
ما
رقص سماع در اوج آسمان سیاه...
ما.

سحر غفوریان🌹


برچسب‌ها: سحرغفوریان

تاريخ : دوشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۴ | 11:55 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |
        مطالب قدیمی‌تر >>


.: Weblog Themes By SlideTheme :.