با من از خزان نگو خودِ خزان منم ببین
رنگ و بویی از خزان گرفته دامنم ببین
دانه دانه تارِ موهایِ سپیدم دیده ای؟
رویِ زرد و چشم نمناکِ مدیدم دیده ای؟
برگبرگِ پیکرم خشکانده اندوهِ زیاد
بر زمین افتاد و شد بازیچه ی طغیانِ باد
تا تبسم بر لب آمد ناگهان تلخند شد
سور رفت و بغض غمگین در گلو دربند شد
آنقدر سنگین که دیده تابِ باریدن ندارد
قصه شد این غصه هامان قصدِ کاهیدن ندارد
کوثر قره باغی
برچسبها: کوثرقره باغی , پاییز
تاريخ : چهارشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۴ | 11:15 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

