رفتی از پیشم مهاجر با فغان و آه و زاری
غم مخور زیبا نگارم توی قلبم خانه داری
می نگارم شرحِ دل را با سرشک دیدگانم
درفراقت تا سحرگه میکنم شب زنده داری
خسته ام از ناله هایم،روز و شب در اِنزوایم
تا به کی باید بسازم با هوای بیقراری
درفراقت گریه کردم،از دو چشمم شکوه کردم
خواندم از عشق و جنونم تا بماند یادگاری
مانده ام تنهای تنها در میان سیل غمها
راه فرجامی نمانده جز سکوت و بردباری
تودرآنجا دور از اینجا من در اینجا دور از آنجا
هردو ازهم بی نصیب و هردو درحال خماری
روی قلبم می نویسم از صفای عشوه هایت
چون که در ناز و کرشمه یکّه تازِ روزگاری
تیر مژگان سیاهت حسرتی شد در نگاهم
رفتی و برق نگاهت از دوچشمم شد فراری
من دراین عصر جدایی پای عهدم مینشینم
تا که برگردی دوباره توی قلبم ماندگاری
"عیدی" از هجران رویت چون گلی بی برگ و بار است
ای خدا لعنت به عشقی که ندارد برگ و باری
عیدی خلیلی
برچسبها: عیدی خلیلی , خدا