دلم مترسکی بی دست و پا
و کلاغ شوم عشق تو
عاشق این جسم چوبیِ خسته؛
هر روز بر روی کلاهم می نشستی
که
عاقبت کلاه به دست باد افتاد،
اینبار
با لمس تنت
دلم دوباره تپید،
به من روح دادی
جان به جانم آفریدی؛
و اندوه
مانند کلاه از دست رفته ام
توان برگشتن نداشت؛
من به انتظار برای دیدنت،
گندمزار را به عشق تو،
به کلاغ ها فروختم؛
خیانتی که بخششی ندارد...
حسین گودرزی
برچسبها: حسین گودرزی
تاريخ : دوشنبه ۷ مهر ۱۴۰۴ | 11:2 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |