پاییز از راه آمد و من باز؛ مانند برگی خسته و زردم
آزاد اما رو به نابودی ؛ افتاده در یک بسترسردم
از سوزش باد خزان خسته ، در زیر پای عابران مانده
با کوله باری از غم و غصه در کوچه های شهر می گردم
از هر چه ترسیدم سرم آمد ؛ احساس خوبی نیست تنهایی
شاید گره در کارم افتاد و نارو به من زد بخت نامردم
این سالهایی که نبودی را ، از تو چه پنهان عاشقت ماندم
هر چند دورادور اما خب ؛ من با نگاهت زندگی کردم
...
تا کی مگر میشد تحمل کرد؟ یک مرد تا حدی توان دارد
تو بی تفاوت بودی اما من هرگز به روی خود نیاوردم
...
لبخند مصنوعی به لب دارم ؛ مثل غرور لعنتی در سر
اما اگر یک لحظه فرصت بود ؛ اقرار میکردم کم آوردم…
...
سر می کشیدم پیک خالی را ؛ پر میشد از من زیر سیگاری
"این وقت شب آقا چه میخواهی ؟ " : دنبال یک داروی سردردم
رضا کیانی
برچسبها: رضاکیانی
تاريخ : شنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۴ | 11:36 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |