دیر شد،پنجره باران نشد آوازهی شهر
تو که بدقول نبودی نفس تازهی شهر
نقش لبخند تو از نقشهی عشاق افتاد
دردناک است به هم ریخته شیرازهی شهر
بیتو حتی سحر از یاد زمان افتاده
هیبتی نیست دگر در نفس سازهی شهر
خاطراتت همه با بوی غزل میرقصند
داغت اندوه بزرگی ست به اندازه ی شهر
کوچهها بهت زده و پنجره ها گریانند
باز مشکی شده پیراهن دروازه ی شهر
خندهام مرد و نفس خستهتر از گریه شده
مانده در خستگی یخ زده خمیازهی شهر
مهراد بابایی
برچسبها: مهردادبابایی , پنجره
تاريخ : سه شنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۴ | 11:42 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

