من ،....
چشم به راه دلبر بودم و،
پاییز،
چشم به راه یلدا،
او چمدان بسته و .....
تمام بستر کوچه و خیابان ها را
فرش کرده بود
انگار، رنگین کمانی از جنس برگ،
من ،،،،
در انتهای دلتنگی هایم منتظر...
مثل هرشب،
نسیم ،
دست تک تک برگ ها را میگرفت
با انها میرقصید و پایکوبی میکرد،
خبری که از معشوق نمیشد ،!
شبنم اشک هایش،
یخ میزد از سرما
کاش من هم مثل پاییز
همین قدر عاشق بودم،
هر غروب ،
قدم زنان
دست او را می گرفتم،
و تا انتهای خیال و خاطره ،
می رفتیم ،
تا غروبی دیگر و خاطره ی دیگر
محمد علی معصوم زاده
برچسبها: محمدعلی معصوم زاده , پاییز
تاريخ : چهارشنبه ۲۶ آذر ۱۴۰۴ | 11:57 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

