✈2★در امتدادک🍃♥️🍃ــمهتاب🍂🧡💙🍂وچه👤

🦋🪁🌳✰فراموش نکنیدکه سپاسگزار باشید.هر روز(حوالی خدا)☀️♡

فرشته ای کوچک

🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊
✈2★در امتدادک🍃♥️🍃ــمهتاب🍂🧡💙🍂وچه👤 🦋🪁🌳✰فراموش نکنیدکه سپاسگزار باشید.هر روز(حوالی خدا)☀️♡

فرشته ای کوچک

داستانک/ فرشته ای کوچک

درمطب دکتر به شدت به صدا در آمد

دکتر گفت: کیه در را شکستی! بیا تو.
در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود به طرف دکتر دوید:

آقای دکتر! مادرم! و در حالی که نفس نفس می زد ادامه داد:

التماس می کنم با من بیایید! مادرم خیلی مریض است!

دکتر گفت: باید مادرت را اینجا بیاوری٬ من برای ویزیت به خانه کسی نمی روم.
دختر گفت: ولی دکتر من نمی توانم.

اگر شما نیایید او می میرد. اشک از چشمانش سرازیر شد.
دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود.

دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد٬ جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود.

دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش بدهد.

او تمام طول شب را بر بالین زن ماند تا صبح که علایم بهبود در او دیده شد.
زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد.
دکتر به او گفت: باید از دخترت تشکر کنی. اگر او نبود حتما می مردی؟
مادر با تعجب گفت: ولی دکتر دختر من سه سال است که

از دنیا رفته و به عکس بالای تختش اشاره کرد.
پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد.
این همان دختر بود.
فرشته ای کوچک و زیبا.


برچسب‌ها: داستان های کوتاه , داستانک

تاريخ : جمعه ۲۶ آذر ۱۴۰۰ | 6:42 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |
.: Weblog Themes By SlideTheme :.