🔆 #پندانه
✍️ سکوتت را بشکن
🔸پدرم دلواپس آینده خواهرم است،
اما حتی یکبار هم اتفاق نیفتاده که باهم بنشینند و صحبت کنند.
🔹خواهرم نگران فشار خون پدرم است؛
اما حتی يکبار هم نشده خواستههايش را به تعويق بيندازد
تا پدر كمی احساس آرامش كند.
🔸مادرم با فکر خوشبختی من خوابش نمیبرد،
اما حتی یکبار هم نشده که با من درمورد خوشبختیام صحبت کند
و بپرسد: فرزندم چه چیزی تو را خوشحال میکند؟
🔹من با فکر رنج و سختی مادرم از خواب بیدار میشوم،
اما حتی یکبار هم نشده که دستش را بگیرم،
در کارها کمکش کنم و کمی به او آرامش بدهم.
💢ما از نسلِ آدمهای بلاتکلیف هستیم.
از یکطرف در خلوت خود، دلمان برای این و آن تنگ میشود،
از طرف دیگر، وقتی به هم میرسیم، سکوت میکنیم! راستی چرا؟!
برچسبها: داستانک
منتظر آسانسور ایستاده بودیم، سلام و احوالپرسی که کردم انگار حواسش پرت شد
و موبایل از دستش افتاد. تازه متوجه شدم دو تا گوشی دارد،
آن که بزرگتر بود و جدیدتر به نظر میآمد،
سفت و محکم بین انگشتانش خودنمایی میکرد، آن یکی که کوچکتر بود و قدیمیتر،
روی زمین افتاده بود و بند بندش از هم جدا شده بود؛ باتریاش یک طرف، در و پیکرش طرف دیگر.
از افتادن گوشی ناراحت نشد،
خونسرد خم شد و اجزای جدا شده را از روی زمین جمع کرد، لبخند به لب باتری را سر جایش گذاشت
و گفت: «خیلی موبایل خوبی است، تا به حال هزار بار از دستم افتاده و آخ نگفته.»
موبایل جدید را سمتم گرفت و ادامه داد: «اگر این یکی بود همان دفعهی اول سقط شده بود...
این یکی اما سگ جان است.» دوباره موبایل قدیمی را نشانم داد. گفتم: «توی زندگی هم همین کار را میکنیم،
همیشه مراقب آدمهای حساس زندگیمان هستیم،
مواظب رفتارمان، حرف زدنمان، چه بگویم چه نگویمهایمان، نکند چیزی بگوییم و دلخورش کنیم،
اما آن آدمی که نجیب است، آن که اهل مدارا است و مراعات، یادمان میرود رگ دارد،
حس دارد، غرور دارد، آدم است. حرفمان، رفتارمان، حرکتمان چه خطی میاندازد روی دلش.»
چیزی نگفت، فقط نگاهم کرد.
سوار آسانسور که شدیم حس کردم موبایل قدیمی را محکم توی مشتش فشار میدهد...
برچسبها: داستانک
#داستانک
همت را شما كرده ايد ..........!
در زمان نادر شاه ، روحانىِ فاضلى بود كـه از راه خاركنى امورات زندگى خود و خانواده اش را مى گذراند و بـه همين دليل به سيد هاشم خاركن مشهور شده بود .
روزى نادر شاه با سيد هاشم خاركن در نجف ملاقات كرد و به وى گفت : شما واقعاً همت كرده ايد كه از دنيا گذشته ايد .!!....!!
سيد هاشم با همان سادگى روحانيت گفت : بر عكس ، همت واقعى را شما كرده ايد كه از آخــرت خود گذشته ايد ...... ..!!!!!
برچسبها: داستانک , خدا
#داستان💫
مردی کنار بیراههای ایستاده بود. ابلیس را دید که با انواع طنابها به دوش در حال گذر است. کنجکاو شد و پرسید: «ای ابلیس، این طنابها برای چیست؟»
ابلیس جواب داد: «برای اسارت آدمیزاد. طنابهای نازک برای افراد ضعیفالنفس و سست ایمان، طنابهای کلفت هم برای آنانی که دیر وسوسه میشوند.»
سپس از کیسهای طنابهای پاره شده را بیرون ریخت و گفت: «اینها را هم انسانهای باایمان که راضی به رضای خدایند و اعتماد به نفس داشتند، پاره کردهاند و اسارت را نپذیرفتند.»
مرد گفت: «طناب من کدام است؟»
ابلیس گفت: «اگر کمکم کنی که این ریسمانهای پاره را گره زنم، خطای تو را به حساب دیگران میگذارم.»مرد قبول کرد. ابلیس خندهکنان گفت: «عجب، با این ریسمانهای پاره هم میشود انسانهایی چون تو را به بندگی گرفت!»
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
برچسبها: داستانک , خدا
✨﷽✨
🌼آدمِ كسی نباش!
✍علامه جعفری میگفت روزی طلبهی فلسفهخوانی نزد من آمد تا برخی سوالات بپرسد. ديدم جوان مستعدی است كه استاد خوبی نداشته است. ذهنِ نقاد و سوالات بديع داشت كه بیپاسخ مانده بود. پاسخها را كه میشنيد، مثل تشنهای بود كه آب خنكی يافته باشد. خواهش كرد برايش درسی بگويم و من كه ارزشِ اين آدم را فهميده بودم، پذيرفتم. قرار شد فلان كتاب را نزد من بخواند. چندی كه گذشت، ديدم فريفته و واله من شده است. در ذهنش اُبُهّت و عظمتی يافته بودم كه برايش خطر داشت. هرچه كردم، اين حالت در او كاسته نشد. میدانستم اين شيفتگی، به اِستقلالِ فكرش صدمه میزند. تصميم گرفتم فرصتِ تعليم را قربانی اِستقلالِ ضميرش كنم.
روزی كه قرار بود برای درس بيايد، درِ خانه را نيمباز گذاشتم. دوچرخهی فرزندم را برداشتم و در باغچه، شروع به بازی و حركاتِ كودكانه كردم. ديدمش كه سَرِ ساعت، آمد. از كنارِ در، دقايقی با شگفتی مرا نگريست. با هيجان، بازی را ادامه دادم. در نظرش شكستم. راهش را كشيد و بی يك كلمه، رفت كه رفت.
اينجا كه رسيد، مرحوم علامه جعفری با آن همه خدماتِ فكری و فرهنگی به اسلام ، گفت: برای آخرتم به معدودی از اعمالم، اميد دارم. يكی همين دوچرخهبازی آن روز است!
درسِ استاد آن شب آن بود كه دنبالِ آدمهای بزرگ بگرديد و سعی كنيد دركشان كرده از وجودشان توشه برگيريد. امّا مُريد و واله كسی نشويد. شما اِنسانيد و اَرزشتان به اِدراك و اِستقلالِ عقلتان است. عقلتان را تعطيل و تسليم كسی نكنيد. آدمِ كسی نشويد؛ هر چقدر هم طرف بزرگ باشد.
برچسبها: داستانک , خدا
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#حکایتی_کوتاه
✍آسیابانی پیر در دهی دور افتاده زندگی می کرد .
✨هرکسی گندمی را نزد او برای آرد کردن می برد، علاوه بر دستمزد، پیمانه ای از آن را برای خود برمی داشت، مردم ده با اینکه دزدی آشکار وی را می دیدند ، چون در آن حوالی آسیاب دیگری نبود چاره ای نداشتند و فقط نفرینش می کردند.
✨پس از چند سال آسیابان پیر، مُرد و آسیاب به پسرانش رسید.
✨شبی پیرمرد به خواب پسران آمد و گفت: چاره ای بیاندیشید که به سبب دزدی گندم های مردم از نفرین آنها در عذابم...
✨پسران هریک راه کار ارائه نمود. پسر کوچکتر پیشنهاد داد زین پس با مردم منصفانه رفتار کرده و تنها دستمزد می گیریم ؛ پسر بزرگتر گفت :
✨اگر ما چنین کنیم ، مردم چون انصاف ما را ببینند پدر را بیشتر لعن کنند که او بی انصاف بود. " بهتر است هرکسی گندم برای آسیاب آورد دو پیمانه از او برداریم. با این کار مردم به پدر درود می فرستند و می گویند، خدا آسیابان پیر را بیامرزد او با انصاف تر از پسرانش بود."
چنین کردند و همان شد که پسر بزرگتر گفته بود.
✨مردم پدر ایشان را دعا کرده و پدر از عذاب نجات یافت و این وصیت گهر بار نسل به نسل میان نوادگان آسیابان منتقل شد و به نسل مسئولین ما رسید!😂😂😂
برچسبها: داستانک , خدا
در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد. روی اولین صندلی نشست. از کلاسهای ظهر متنفر بود اما حداقل این حُسن را داشت که مسیر خلوت بود.
اتوبوس که راه افتاد نفسی تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد. پسر جوانی روی صندلی جلویی نشسته بود که فقط میتوانست نیمرخش را ببیند که داشت از پنجره بیرون را نگاه میکرد.
به پسر خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع کرد: چه پسر جذابی! حتی از نیمرخ هم معلومه. اون موهای مرتب شونه شده و اون فک استخونی. سه تیغه هم که کرده حتما ادوکلن خوشبویی هم زده… چقدر عینک آفتابی بهش میاد… یعنی داره به چی فکر میکنه؟
آدم که اینقدر سمج به بیرون خیره نمیشه! لابد داره به نامزدش فکر میکنه… آره. حتما همین طوره. مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه. باید به هم بیان (کمی احساس حسادت)… میدونم پسر یه پولداره… با دوستهاش قرار میذاره که با هم برن شام بیرون. کلی با هم میخندند و از زندگی و جوونیشون لذت میبرن؛ میرن پارتی، کافی شاپ، اسکی… چقدر خوشبخته!
یعنی خودش میدونه؟ میدونه که باید قدر زندگیشو بدونه؟
دلش برای خودش سوخت. احساس کرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگی به او بدهکار است. احساس بدبختی کرد. کاش پسر زودتر پیاده میشد…
ایستگاه بعد که اتوبوس نگه داشت، پسر از جایش بلند شد. مشتاقانه نگاهش کرد، قد بلند و خوش تیپ بود.
پسر با گامهای نا استوار به سمت در اتوبوس رفت. مکثی کرد و چیزی را که در دست داشت باز کرد… یک، دو، سه و چهار… لولههای استوانه ای باریک به هم پیوستند و یک عصای سفید رنگ را تشکیل دادند…
از آن به بعد دیگر هرگز عینک آفتابی را با عینک سیاه اشتباه نگرفت و به خاطر چیزهایی که داشت خدا را شکر کرد…
#حکایت_روایت
#داستان_کوتاه..
برچسبها: داستانک , خدا
💚✨ادامه مطلب✨💚
🔔🔘 داستان کوتاه ؛
پادشاهی خدمتکاری داشت که بسیار شاد بود ، از او علت شاد بودنش را پرسید . خدمتکار گفت : قربان همسـر و فرزندی دارم و غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن و بدین سبب من راضی و شادم ...
پادشاه موضوع را به وزیـر گفت . وزیر هم گفت : قربان چون او عضو گروه ۹۹ نیست بدان جهت شاد است . پادشاه پرسید گروه ۹۹ دیگر چیست ؟! وزیر گفت قربان یک کیسه برنج را با ۹۹ سکه طلا جلو خانه وی قرار دهید خود میبینید .
پادشاه چنین کرد ،
خدمتکار وقتی به خانه برگشت با دیدن کیسه و سکه ها بسیار شاد شد و شروع به شمردن کرد . ۹۹ سکه ؟! و بارها شمرد و تعجب کرد که چرا ۱۰۰ تا نیست ، همه جا را زیر و رو کرد ولی اثری از یک سکه نبود .
او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردا بیشتر کار کند تا یک سکه طلای دیگر پس انداز کند ، او از صبح تا شب سخت کار میکرد و دیگر خوشحال نبود . وزیر هم که با پادشاه او را زیر نظر داشت گفت : قربان او اکنون عضو گروه ۹۹ است و اعضای این گروه کسانیند که زیاد دارند اما شاد و راضی نیستند .
برچسبها: داستانک , خدا
🎙حجت_الاسلام_عالی
سید محمد باقر شفتی فقیر محض بود!
یه مرتبه گوشت خرید، شب بیاد بار بزاره
بعد از مدتها یه دلی از عزا دربیاره...!
تو راه که داشت میومد، دید یه سگی کنار کوچه انقد لاغر هستش که اصلا انگار استخوناش از زیر پوست پیداست
این توله هاش هم چسبیدن به سینه های مادرش! شیر نداره بده بی رمق افتاده...!
ایشون این گوشتی که دستش بود صاف انداخت جلوی این سگ!
یعنی واینساد که فکر بکنه و محاسبه بکنه، معامله بکنه باخدا! یعنی بگه من این رو میدم در عوض تو اونو بمن بده!
از اون به بعد زندگی سید شفتی زیر و رو شد. این مجتهد مسلم حکومت داشت تو اصفهان. ثروتش به قدری بود که یک روز رو وقتی اعلام میکرد فقرا وقتی میومدن در خونش چنگه چنگه پول میداد بهشون...!!نمی شمرد..!!
ثروت عجیبی خدا بهش داد..
مردم فوق العاده دوسش داشتن..
حکومت قاجار بدون اجازه ایشون تو منطقه اصفهان نمی تونست کاری بکنه انقدر محبوب بود...!
این همون آدم فقیر یه لا قبایی بود تو نجف که هیچی نداشت!
یه کار یه عمل صالح تو یه لحظه..اینجوری زیر و رو شد.
برچسبها: داستانک , خدا
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
#داستان
🔆چهل سال عقیم
🌱از امام رضا علیهالسلام سؤال کردند: «چطور خدا همه را در زمان نوح پیامبر غرق کرد بااینکه بچّه هایی در آنها بودند که گناه نداشتند.»
🌱 امام علیهالسلام فرمود: در میان آنها اطفال نبودند، چون خدا میخواست این کار بشود، پس نسل قوم نوح تا چهل سال عقیم شدند و خدا وقتی آنها را غرق کرد، طفلی در میان آنها نبود.
🌱آنان که نوح را تکذیب کردند و آنان که راضی به تکذیب بودند، غرق شدند. کسی که غایب از کاری باشد و راضی به فعل دیگران، همانند آنهاست. آب از آسمان چهل روز بارید تا همهی آنجا را آب فراگرفت.
📚(علل الشرایع –رموز اسرار، ص 62)
✨✨خداوند متعال در آیهی 128 سورهی توبه میفرماید: «بیگمان پیامبری از میان خودتان نزد شما آمده است که هر رنجی ببرید بر او گران است. بسیار خواستار شماست، با مؤمنان مهربان و بخشاینده است.»
برچسبها: داستانک , خدا
🌸🍃🌸🍃
#بوی_بد_زناكار_در_قیامت
امیر المؤمنین علیه السلام درباره بوی گند گناه زنا فرمودند: هنگامی که روز قیامت فرا برسد، خداوند باد بدبویی را به وزیدن مےاندازد که از بوی آن اهل محشر ناراحت مےشوند، تا آنجا که این باد مےخواهد نفس مردم را بگیرد. در این هنگام منادی صدا می زند: آیا می دانید بویی که شما را اذیت کرد، بوی چیست؟
مردم می گویند: خیر. همین قدر می دانیم که خیلی اذیت شدیم، به حدی که بیش از این امکان نداشت.
به آنان می گویند: این بوی زناکاران است که زنا کرده و بی توبه از دنیا رفتند. آن ها را لعنت کنید که لعنت خدا بر آنان باد. و در صحرای محشر کسی نمی ماند، مگر این که می گوید: خدایا زناکاران را لعنت کن.
#ثواب_الاعمال_وعقاب_الاعمال_ص٥٦٥
#خوشبو_کردن_خود_با_استغفار
شیخ طوسی در کتاب امالی از امیرمومنان علی علیه السلام نقل می کند که پیامبر صلےالله علیه وآله فرمودند:
«تعطروا بالاستغفارلاتفضحنکم روائح الذنوب؛»
خودتان را با استغفار خوش بو و معطر گردانید تا بوی گناه شما را رسوا و مفتضح نگرداند.
#الامالي_شيخ_طوسي_ج١ص٣٨٢
برچسبها: داستانک , خدا
#داستان_آموزنده
🔆*کلاغی که مامور خدا بود*
✨✨آقای شیخ حسین #انصاریان میفرمود:
یه روز جمعه با دوستان رفتیم کوه
دوستان یه آبگوشت و چای روی هیزم درست کردن. سفره ناهار چیده شد ماست، سبزی، نوشابه، نون
✨دوتا از دوستان رفتن دیگ آبگوشتی رو بیارن که... یه کلاغی از راه رسید رو سر این دیگ و یه فضله ای انداخت تو دیگ آبگوشتی..
دل همه برد ، حالا هرکه دلش میشه بخوره
گفت اون روز اردو برای ما شد زهر مار
خیلی بهمون سخت گذشت. توکوه
گشنه✨✨همه ماست و سبزی خوردیم ،کسی هم نوشابه نخورد. خیلی سخت گذشت و خیلی هم رفقا تف و لعن کلاغ کردن گاهی هم میخندیدن ولی اصلش ناراحت بودن.
✨وقت رفتن دوتا از رفقا رفتن دیگ رو خالی کنن، دیدیم دیگ که خالی کردن یه عقرب سیاهی ته دیگه. و اگر خدا این کلاغ رو نرسانده بود ما این آبگوشت رو میخوردیم و همه مون میمردیم کسی هم نبود.
✨✨*اگر آقای انصاریان اون عقرب را ندیده بودن هنوز هم میگفتن یه روز رفتیم کوه خدا حالمون گرفت*
*حالت نگرفت، جونت نجات داد*
خدا میدونه این بلاهایی که تو زندگی ما هست پشت پرده چیه.
🔴امام عسکری فرمودند:
هیچ گرفتاری و بلایی نیست مگر آن که نعمتی از خداوند آن را در میان گرفته است.
الإمامُ العسكريُّ عليه السلام :ما مِن بَلِيّةٍ إلاّ و للّه ِ فيها نِعمَةٌ تُحيطُ بِها .[بحار الأنوار :
چقدر به خدا حسن ظن داریم؟!!!
⛳️این مطلب هم از ایتا گذاشتم(*^▽^*)
برچسبها: داستانک , خدا
چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.
از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت،
خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.
دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند.
در حال مستاصل شد....
از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:
ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.
قدری باد ساکت شد و چوپان به
شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت.
گفت:
ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی...
نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...
قدری پایین تر آمد.
وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت:
ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟
آنهار ا خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم.
وقتی کمی پایین تر آمد گفت:
بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یک غلطی کردیم
غلط زیادی که جریمه ندارد.
کتاب کوچه
احمد شاملو
موضوعات مرتبط: 🌿🌿معرفی کتاب
برچسبها: احمدشاملو , خدا , داستانک
#داستان_آموزنده
🔆نتيجه بى احترامى به پدر
🦋در حالات حضرت يوسف نوشته اند: يوسف نامه اى از مصر براى پدرش حضرت يعقوب فرستاد كه من قصد زيارت شما را دارم و ميل دارم كه شما تشريف بياوريد، بعد از آن لباس هاى فاخر مملوكانه براى پدر اولاد و نوه ها فرستاد كه همه خود را زينت كنند و با عزت و احترام وارد مصر شوند.
🦋بعد از آن كه نامه يوسف به حضرت يعقوب رسيد، مهياى سفر مصر شد و با هفتاد نفر از اولاد و نوه ها روانه راه شدند، حضرت يوسف در هر منزلى مهمان دار معين كرده بود كه براى آنان پذيرايى كنند وقتى كه با كمال شوكت به نزديكى هاى مصر رسيدند، از آن طرف حضرت يوسف با چند هزار سوار و علمدار با شوكت و جلال به استقبال بيرون آمدند، همين كه چشم حضرت يعقوب به حضرت يوسف افتاد بى اختيار خود را بر زمين انداخت و تكيه به يكى از فرزندان كرد و بنا كرد پياده به جانب يوسف رفتن !
🦋اما حضرت يوسف پياده نشد چون به او گفته بودند نقص است براى پادشاهى كه پياده شود.
در همان حال جبرئيل آمد و گفت : اى يوسف پدر پيرت پياده و تو سواره از ادب به دور است ، خداوند مى فرمايد:
🦋بدن هيچ پيغمبرى در قبر نمى پوسد اما بدن تو مى پوسد به واسطه اين كه احترام پدرت را به جا نياوردى . سپس جبرئيل فرمود:
اى يوسف بنا بود هفتاد پيغمبر از نسل تو بيرون آيد ولى چون احترام به پدر را ترك نمودى نسل پيغمبرى از تو خارج شد ((والله اعلم ))
پ.ن.خدایامارا ببخش،😔
برچسبها: داستانک , خدا
#آموزنده
🔆مکافات فرعون
🌱دربارهی فرعون که مدعی خدایی شد و عمرش طولانی بود، از امیرالمؤمنین علیهالسلام روایتشده که او به دو صفت بود؛ یکی اینکه اخلاقش نیکو بود و دیگر اینکه مردم بهراحتی و بدون مانع به نزدش میرفتند. پس خدا دوست داشت به خاطر این صفات، او را پاداش دهد. (و او سالها عمر کرد.)
📚(سفینه البحار، ج 1، ص 212)
برچسبها: داستانک , خدا
#داستان_آموزنده
🔆شيوه مردان بزرگ
🌳روزى مالك اشتر از بازار كوفه مى گذشت . در حاليكه عمامه و پيراهنى از كرباس بر تن داشت . مردى بازارى بر در دكانش نشسته بود و عنوان اهانت ، زباله اى (كلوخ ) به طرف او پرتاب كرد.
🌳مالك اشتر بدون اينكه به كردار زشت بازارى توجهى بكند و از خود واكنش نشان دهد، راه خود را پيش گرفت و رفت .
🌳مالك مقدارى دور شده بود. يكى از رفقاى مرد بازارى كه مالك را مى شناخت به او گفت :
- آيا اين مرد را كه به او توهين كردى شناختى ؟
🌳مرد بازارى گفت : نه ! نشناختم . مگر اين شخص كه بود؟
دوست بازارى پاسخ داد:
- او مالك اشتر از صحابه معروف اميرالمؤ منين بود.
🌳همين كه بازارى فهميد شخص اهانت شده فرمانده و وزير جنگ سپاه على عليه السلام است ، از ترس و وحشت لرزه بر اندامش افتاد. با سرعت به دنبال مالك اشتر دويد تا از او عذرخواهى كند. مالك را ديد كه وارد مسجد شد و به نماز ايستاد. پس از آنكه نماز تمام شد خود را به پاى مالك انداخت و مرتب پاى آن بزرگوار را مى بوسيد.
🌳مالك اشتر گفت : چرا چنين مى كنى ؟
بازارى گفت : از كار زشتى كه نسبت به تو انجام دادم ، معذرت مى خواهم و پوزش مى طلبم . اميدوارم مرا مورد لطف و مرحمت خود قرار داده از تقصيرم بگذرى .
🌳مالك اشتر گفت : هرگز ترس و وحشت به خود راه مده ! به خدا سوگند من وارد مسجد نشدم مگر اينكه درباره رفتار زشت تو از خداوند طلب رحمت و آمرزش نموده و از خداوند بخواهم كه تو را به راه راست هدايت نمايد.
📚داستانهاى بحارالانوار جلد دوم، محمود ناصری
برچسبها: داستانک , خدا
#فقط_خدا
زن فقیری که خانواده کوچکی داشت، با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد.
مرد بی ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش می داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد.
آدرس او را به دست آورد و به منشی اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و
برای زن ببرد. ضمنا به او گفت: وقتی آن زن از تو پرسید
چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.
وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد
و غذاها را به داخل خانه کوچکش برد.
منشی از او پرسید: نمی خواهی بدانی چه کسی غذا را فرستاده؟
زن جواب داد: نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان می برد.
برچسبها: داستانک , خدا
داستانک معنوی
🗯جوانی میگفت در یک کتاب درسی تجدید شده بودم و شهریور ماه بود که رفته بودم امتحان بدم،
🗯معلمم را دیدم،و بهم گفت فلانی یادته چقدر بهت گفتم درس بخون؟ چرا نخوندی؟
و مرا سرزنش کرد
🗯امتحان که تموم شد و از جلسه امتحان بیرون رفتم، نمیدونم چی شد که یاد قیامت افتادم!
🗯با خودم گفتم این معلمم بود که فقط بخاطر یک تجدید شدن در کتاب درسی سرزنشم کرد و اینگونه شرمنده و پیشمان شدم
🗯درحالی من باز فرصت امتحان دادن دارم،و حتی من بدون دپیلم و با کارنامه ردی و تجدیدی هم میتوانم در این دنیا زندگی کنم
🗯اما در قیامت وقتی خدا گناهانم را بخواند چه خواهم گفت؟دیگه اونجا راه برگشتی نیست، فرصت جبرانی نیست!
🗯آیا ارزش دارد با انجام لذت های پوچ و دوری از دین ،هم این دنیای خود و هم آخرت خود را تباه کنیم ...
‼️به راستی که یادمان رفته برای چه آفریده شده ایم!
☘وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُون
ِ
🌹(ذاریات/56)🌹
🌼جن و انس را جز براى پرستش خود نيافريدهام.
☘يَقُولُ يٰا لَيْتَنِي قَدَّمْتُ لِحَيٰاتِي☘
🌹﴿فجر/۲۴﴾🌹
🌼(در قیامت)خواهد گفت: «ای کاش براى زندگى خود[خیرات و حسناتی] پیش فرستاده بودم..
برچسبها: داستانک , خدا
#داستان_آموزنده
🔆ابوراجح حلى و امام زمان (عج )
🌾ابوراجح از شيعيان مخلص شهر حله ، سرپرست يكى از حمام هاى عمومى آن شهر بود، بدين جهت ، بسيارى از مردم او را مى شناختند.
🌾در آن زمان ، فرماندار حله شخصى ناصبى به نام مرجان صغير بود. به او گزارش دادند كه ابوراجح حلى از بعضى اصحاب منافق رسول خدا (ص ) بدگويى مى كند. فرماندار دستور داد او را آوردند.
🌾آن قدر زدند كه تمام بدنش مجروح گشت و دندان هاى پيشين ريخت ! همچنين زبانش را بيرون آوردند و با جوالدوز سوراخ كردند و بينى اش را نيز بريدند و او را با وضع بسيار دلخراشى به عده اى از اوباش سپردند. آنها ريسمان بر گردن او كرده و در كوچه و خيابان هاى شهر حله مى گرداندند! و مردم هم از هر طرف هجوم آورده او را مى زدند. به طورى كه تمام بدنش مجروح شد، و به قدرى از بدنش خون رفت و كه ديگر نمى توانست حركت كند و روى زمين افتاد، نزديك بود جان تسليم كند.
جريان را به فرماندار اطلاع دادند. وى تصميم گرفت او را بكشد، ولى جمعى از حاضران گفتند:
🌾- او پيرمرد فرتوتى است و به اندازه كافى مجازات شده و خواه ناخواه به زودى مى ميرد، شما از كشتن او صرف نظر كنيد و خون او را به گردن نگيريد!
🌾به خاطر اصرار زياد مردم - در حالى كه صورت و زبان ابوراجح به سختى ورم كرده بود - فرماندار او را آزار كرد. خويشان او آمدند و نيمه جان وى را به خانه بردند و كسى شك نداشت كه او خواهد مرد.
🌾اما فرداى همان روز، مردم با كمال تعجب ديدند كه او ايستاده نماز مى خواند و از هر لحاظ سالم است و دندان هايش در جاى خود قرار گرفته ، و زخم هاى بدنش خوب شده و هيچ گونه اثرى از آن همه زخم نيست ! و با تعجب از او پرسيدند:
🌾- چطور شد كه اين گونه نجات يافتى و گويى اصلا تو را كتك نزدند؟!
ابوراجح گفت :
🌾- من وقتى كه در بستر مرگ افتادم ، حتى با زبان نتوانستم دعا و تقاضاى كمك از مولايم حضرت ولى عصر(عج ) نمايم ؛ لذا تنها در قلبم متوسل به آن حضرت شدم و از آن حضرت درخواست عنايت كردم .
🌾وقتى كه شب كاملا تاريك شد، ناگاه ! خانه ام نورانى گشت ! در همان لحظه ، چشمم به جمال مولايم امام زمان (عج ) افتاد، او جلو آمد و دست شريفش را بر صورتم كشيد و فرمود:
🌾- برخيز و براى تاءمين معاش خانواده ات بيرون برو و كار كن ! خداوند تو را شفا داد!
اكنون مى بينيد كه سلامتى كامل خود را باز يافته ام .
🌾خبر سلامتى و دگرگونى شگفت انگيز حال او - از پيرمردى ضعيف و لاغر به فردى سالم و قوى - همه جا پيچيد و همگان فهميدند.
🌾فرماندار حله به ماءمورينش دستور داد ابوراجح را نزد وى حاضر كنند. ناگاه ! فرماندار مشاهده نمود، قيافه ابوراجح عوض شده و كوچكترين اثرى از آنهمه زخم ها در صورت و بدنش ديده نمى شود! ابوراجح ديروز با ابوراجح امروز قابل مقايسه نيست !
🌾رعب و وحشتى تكان دهنده بر قلب فرماندار افتاد، او آن چنان تحت تاءثير قرار گرفت كه از آن پس ، رفتارش با مردم حله (كه اكثرا شيعه بودند) عوض شد. او قبل از اين جريان ، وقتى كه در حله به جايگاه معروف به ((مقام امام (عج ))) مى آمد، به طور مسخره آميزى پشت به قبله مى نشست تا به آن مكان شريف توهين كرده باشد؛ ولى بعد از اين جريان ، به آن مكان مقدس مى آمد و با دو زانوى ادب ، در آنجا رو به قبله مى نشست و به مردم حله احترام مى گذاشت . لغزش هاى ايشان را ناديده مى گرفت و به نيكوكاران نيكى مى كرد. ولى اين كارها سودى به حال او نبخشيد، پس از مدت كوتاهى درگذشت .
@bagheri6298q🐆.....ایتا⚽️
برچسبها: اللهم عجل لولیک الفرج , داستانک
📚#حکایت
روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود.
آب می خورد و خدا را شکر می کرد.
طاووسی از آنجا می گذشت؛
صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد.
کلاغ گفت:«دوست عزیز چه
چیزی موجب خنده تو شده است؟
طاووس گفت:« ازاین که شنیدم خدا را برای نعمت هایی که به تو نداده شکر می گویی»
بعد بال هایش را به هم زد و دمش را مانند چتری باز کرد و ادامه داد: «می بینی خداوند چقدر مرا دوست دارد که این طور زیبا مرا آفریده است؟!»
کلاغ با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد.
طاووس بسیار عصبانی شد و گفت:«به چه می خندی ای پرنده گستاخ و بد ترکیب؟»
کلاغ گفت:« به حرف های تو، شک نداشته باش که خداوند مرا بیشتر از تو دوست داشته است؛ چرا که او پرهایی زیبا به تو بخشیده و نعمت شیرین پرواز را به من و ترا به زیبایی خود مشغول کرده و مرا به ذکر خود»
برچسبها: داستانک , خدا

