گاهی دنیا عجیبتر از آنیست که بشود فهمید.
هرچه بیشتر میفهمی، دردش بیشتر میشود؛
مثل نوری که هرچه شدیدتر میتابد، سایهها را تیرهتر میکند.
آدمهایی را میبینی که بیخیالاند و میخندند،
و تو حسرت آن سادگی را میخوری،
چون میدانی دانستن همیشه بهایی دارد: آرامش.
در گوشهای از کهکشانی بیانتها،
من، نقطهای گمشده، به دنبال عشقیام
که شاید هیچوقت وجود نداشته،
و هدفی که شاید فقط سرابیست برای ادامه دادن.
امید؟
آری… هنوز هست.
در پشت روزهای تیره، گاهی نوری پیدا میشود،
شاید فقط یک لبخند، یا نگاهی از دور،
که میگوید: «ادامه بده».
مینگرم به آدمها
در دنیایی شبیه به ماتریکسِ خودساختهشان،
در تکرار، در رقابت، در تقلید…
زنجیرهایی که خود بافتهاند،
و دیگران را هم به آن دعوت میکنند.
و من، فقط تماشاگریام در میانهی بینهایت،
میپرسم:
کجای هستی هستم؟
و پاسخی نمیآید…
جز صدای آرامی از درون،
که میگوید:
«تو هنوز زندهای، پس امید را فراموش نکن.»
حسام الدین بالغ
برچسبها: حسام الدین بالغ

