کجایی…
که شب،
با صدای نرمِ باران،
در گوشِ من
لالاییِ بیخوابی میخوانَد؛
و من،
از بیدار شدنِ جهانِ بیتو
میترسم.
پاییز،
در رگهایم ریشه زده است؛
برگها،
همچون خاطراتِ بیصدا،
آهسته از تنم فرو میریزند.
باد،
نامم را
بر خاکِ فراموشی مینویسد؛
و با آن،
به جهانِ بیتو پرواز میکند.
در خلوتِ پیالهی تهی،
از خاطرهی لبهایت
شراب میجوشد؛
و عشق،
چون پرندهای خسته،
در قفسِ نور،
به رؤیای پرواز
پناه میبرد.
کجایی؟
هر پنجره،
چشمِ بیتابِ زمین است،
و هر سایه،
اشکِ پنهانِ تو را
بر دوش میکشد.
من،
در صدای تو نفس میکشم،
در نبودت،
بهانه مینویسم،
و در حضورت،
چون شمعی
در آفتاب،
فرو میمیرم.
بگذار…
بگذار زمان
در سکوت گم شود،
و جهان،
با خاموشیاش،
تو را صدا بزند
من هنوز در بارانم،
میانِ دو نام؛
میانِ بودن
و نماندن.
و اگر نیایی ،
آری، اگر نیایی ؛
تمامِ برگهای جهان،
با صدای باران،
از چشمان من خواهند افتاد،
و شب،
به احترامِ نامت،
چراغِ نخستینِ طلوع را
خواهد شکست.
تورج آریا
برچسبها: تورج آریا , پنجره , باد , پاییز

