گاهی دلم
به وسعتِ تنهاییِ سیاهچالهها
میگیرد...
نبودنت
باورِ خوشبختی را
میلیونها سال نوری
از من دور میکند...
در سکوتی عریان،
ورای هیاهوی زندگی،
وقتی به نگاهِ مهربان
و نوازشِ بیبدیلِ دستهایت
فکر میکنم...
تمنای تو
چون رودخانهای سرکش
در من جاری میشود...
نمیدانم...
کدام نگاه،
کدام واژه،
کدام خاطره
مرا به مهمانیِ شمعدانیها
در حیاط خانهتان
خواهد برد؟
آنجا که لبخند
پایِ هر برگِ سبز
جوانه میزند،
آفتاب
با عطرِ سوسن
و بیقراریِ آفتابگردان
همکلام میشود،
و شاخههای اقاقیا
به آنسوی دیوار
میرسند...
نمیدانم...
شاید
این دلتنگی،
این سکوتِ لبریزِ از تو
که در تنهاییام تکرار میشود...
بهانهای باشد
برای حرفهای نگفتهام...
یا شاید
انعکاسِ ضمیرِ ناخودآگاهی،
که یکبارِ دیگر
مرا به انتهای کوچهای بنبست
میکشاند...
تمامِ ترسِ من این است...
از حوالی تنهاییام بگذری،
و سراغی از من نگرفته باشی.
کاوه غضنفری امرایی
برچسبها: کاوه غضنفری امرایی

