✈2★در امتدادک🍃♥️🍃ــمهتاب🍂🧡💙🍂وچه👤

🦋🪁🌳✰فراموش نکنیدکه سپاسگزار باشید.هر روز(حوالی خدا)☀️♡

✈2★در امتدادک🍃♥️🍃ــمهتاب🍂🧡💙🍂وچه👤 | کاوه غضنفری امرایی

🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊
✈2★در امتدادک🍃♥️🍃ــمهتاب🍂🧡💙🍂وچه👤 🦋🪁🌳✰فراموش نکنیدکه سپاسگزار باشید.هر روز(حوالی خدا)☀️♡

گاهی دلم

گاهی دلم
به وسعتِ تنهاییِ سیاه‌چاله‌ها
می‌گیرد...
نبودنت
باورِ خوشبختی را
میلیون‌ها سال نوری
از من دور می‌کند...

در سکوتی عریان،
ورای هیاهوی زندگی،
وقتی به نگاهِ مهربان
و نوازشِ بی‌بدیلِ دست‌هایت
فکر می‌کنم...
تمنای تو
چون رودخانه‌ای سرکش
در من جاری می‌شود...

نمی‌دانم‌...
کدام نگاه،
کدام واژه،
کدام خاطره
مرا به مهمانیِ شمعدانی‌ها
در حیاط خانه‌تان
خواهد برد؟

آنجا که لبخند
پایِ هر برگِ سبز
جوانه می‌زند،
آفتاب
با عطرِ سوسن
و بی‌قراریِ آفتابگردان
هم‌کلام می‌شود،
و شاخه‌های اقاقیا
به آن‌سوی دیوار
می‌رسند...

نمی‌دانم‌...
شاید
این دلتنگی،
این سکوتِ لبریزِ از تو
که در تنهایی‌ام تکرار می‌شود...
بهانه‌ای باشد
برای حرف‌های نگفته‌ام...

یا شاید
انعکاسِ ضمیرِ ناخودآگاهی‌،
که یک‌بارِ دیگر
مرا به انتهای کوچه‌ای بن‌بست
می‌کشاند...

تمامِ ترسِ من این است...
از حوالی تنهایی‌ام بگذری،
و سراغی از من نگرفته باشی.


کاوه غضنفری امرایی


برچسب‌ها: کاوه غضنفری امرایی

تاريخ : جمعه ۲۱ آذر ۱۴۰۴ | 11:41 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

از فراسوی زمان،

از فراسوی زمان،
پیش از وصلتِ سردِ تن و جان،
چشم‌های تو سخن‌ها دارد...

چشم‌های تو مرا،
به تحیّر،
به تفکّر،
به تو
وامی‌دارد...

قصه‌ای دور و دراز،
که به نُزهتگهِ ارواح
مرا می‌خواند...

من همانم که تویی،
تو همانی که منم.
تو و من
کهنه فریبی‌ست
بر این جسمِ امانت جاری...

در نگاهت روحی
می‌تراود
که مرا،
می‌رساند به سرآغازِ زمان
به شکوفایی یک شاخه‌ی عشق...

و تماشای تو آن‌گونه
که می‌خندیدی،
محو می‌کرد مرا
در شَبحِ خاطره‌ها...


من ترا
دورتر از عمر زمین،
بین یک عالمه
خورشید خیالی هرشب
در ثریای خودم می‌بینم...

همه‌ی زندگی‌ام،
آخرین ساحلِ آرامش من،
پشت آن پنجره‌ی چشم
اسیرِ تنِ توست...

لحظه‌ای پلک نزن!
عشق را باور کن؛
یک‌شب این پرده
فرو می‌ریزد...

کاوه غضنفری امرایی


برچسب‌ها: کاوه غضنفری امرایی , عشق

تاريخ : چهارشنبه ۱۹ آذر ۱۴۰۴ | 11:56 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

ای بهانه‌ی همیشگیِ بغض‌های من!

ای بهانه‌ی همیشگیِ بغض‌های من!
هنوز هم،
به مسیرِ آمدنت
خیره مانده‌ام...

هنوز
گردبادهای دلشوره‌ی نیامدنت،
امانم را بریده‌اند
و غلیانِ دلتنگی
در من
ذره‌ای فروکش نکرده است...

حس می‌کنم
از ضرباتِ طوفان‌های درونم،
تمامِ دیواره‌های وجودم
به ویرانی رسیده‌اند...

ای مسافرِ جاده‌های بی‌بازگشت،
که تمامیِ تکه‌های وجود مرا
با خود برده‌ای
این حقِ من نبود!

ای دل‌سپرده به افق‌های ناشناخته،
من برای آمدنت
همه‌ی یقه‌های خدا را دریده‌ام.

به آب خیره می‌شوم...
به آسمان...
و به انتهای جاده‌های پیشِ‌رو...

حس می‌کنم که قلبم،
تمامِ استخوان‌های سینه‌ام را
از جا می‌کند،
و مجالِ نفس کشیدنم
به تنگنایِ حلقومِ خفگی
رسیده است...


انگار در لحظه
به انتهای کهکشان‌ها رسیده‌ام
و در هیاهوی این عالمِ خاکی،
تنها شانه‌ای می‌خواهم
برای گریستن...

اینجا،
تمامِ حرف و حدیث‌ها
به تو
آفتابِ به‌شب‌رسیده‌ی من
ختم می‌شود...

و در همه‌ی رویاهای من،
با آن لبخندِ همیشگی
برمی‌گردی
و از دلِ خواب‌های آشفته
مرا بیدار می‌کنی...


کاوه غضنفری امرایی


برچسب‌ها: کاوه غضنفری امرایی

تاريخ : دوشنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۴ | 11:58 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |
.: Weblog Themes By SlideTheme :.