تو دیگر،
طرز نگاه مرا نمی فهمی،
قصهٔ من،
قصه ای ساده بود ،
قصه ای از جنسٍ دلبستگی و خواستن تو....
اما انگار
من به تو بدهکار بودم،
و تو!!!
از همه دنیا طلبکار ...
من به سر انگشت نگاه تو ،
یک دل بدهکار شدم،
و با یک اشاره ات،
در باتلاقی از بی قراری های دلم فرو رفتم...
انگار ....
هر چیزی بهایی دارد،
و بهای دلبستگی من،
نگاه های بی توجه و متوقع توست،
که ضربان قلبم را دوصد چندان می کند...
من جنس نگاههای نگرانت را می شناسم،
می خواهم که بمانی .... بمان،
رفتنت اوضاع دلم را وخیم ترمی کندو روحم را ویران تر ،
من دچار برزخی هستم
که شعله هایش جان مرا می سوزاند
و سوختن من ،
تنها التیامی بررفتن توست.
تکه پاره های ذهنم را ،
چون پازلی در کنار هم می چینم،
ذهنم مثل سایه بدنبال توست ،
مانند مداری دائم جابجا می شود ،
و تو مرکز اتفاقات این مداری....
نگران تو نیستم،
چون دائم حواسم به توست ...
ولی نگران خودم هستم ،
چون این روزها دیگر تو ،
اصلا حواست به من عاشق نیست،
حالم خوش نیست ....
دیگر هیچ چیز به جای اولش بر نمی گردد....
و مدام این پرسش آزارم می دهد،
که چرا من؟؟؟
و تو که دیگر نگاه مرا نمی فهمی.....
محمود منصوری رضی
برچسبها: محمودمنصوری رضی

