✈2★در امتدادک🍃♥️🍃ــمهتاب🍂🧡💙🍂وچه👤

🦋🪁🌳✰فراموش نکنیدکه سپاسگزار باشید.هر روز(حوالی خدا)☀️♡

او گفت: «نه».

🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊
✈2★در امتدادک🍃♥️🍃ــمهتاب🍂🧡💙🍂وچه👤 🦋🪁🌳✰فراموش نکنیدکه سپاسگزار باشید.هر روز(حوالی خدا)☀️♡

او گفت: «نه».

او گفت:
«نه».
و من نزدیک شدم.

درختی بود
از تجربه‌ی زیستن،
که سایه انداخت بر من.

میوه‌اش
نه افسانه بود،
نه ممنوع
تکه‌ای از مجاز بود
که سیراب نمی‌کرد.

حرکت کردم،
رسیدم و
ساکن شدم.
جایی بود
سرشار از ندانستن
پر از حسرت.

سایه‌ها لغزیدند
و تضاد،
چون پیچکی
بر تنم پیچید.

شب و روز،
خوب و بد،
زمان و مکان،
رخ نمودند
و قاضیان درون،
به داوری نشستند.

درگیر شدم
در نزاعی بی‌انتها.

درون،
با بیرون جنگید،
و من
بهشتی ساختم از غرور.
خود خدایی کردم
بر خاکی که
خودم را در آن گم کرده بودم.

قرن‌ها گذشت،
و هنوز می‌جنگم،
می‌اندوزم،
می‌طلبم،
می‌خواهم
ثروت را، قدرت را،
سایه‌ای از جاودانگی
و ستایش را…

آواز حقیقت، اما
به گوش جان ‌رسیده است .
اکنون جانم،آماده شنیدن است .

در خاموشی برگ‌ها،
آوایی هست
از دفتر پنهان معرفت.

و در لرزش نور لای شاخه‌ها،
صدایی هست
صدایی از نقطه‌ی آغاز،
از نامی بی تعریف.
از عشق اول.

او می‌گوید:
برگرد.

و من این‌بار، «نه» نمی‌گویم…
بازمی‌گردم
تا در حضور او،
عهدم را
بعد از گذر از آتش،
سوختن،
شکستن،
و آموختن
در بهشت او…
آگاهانه
بپرورانم.


طهورا عسکری داریونی🌹


برچسب‌ها: طهوراعسکری داریونی

تاريخ : شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | 10:51 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |
.: Weblog Themes By SlideTheme :.