او گفت:
«نه».
و من نزدیک شدم.
درختی بود
از تجربهی زیستن،
که سایه انداخت بر من.
میوهاش
نه افسانه بود،
نه ممنوع
تکهای از مجاز بود
که سیراب نمیکرد.
حرکت کردم،
رسیدم و
ساکن شدم.
جایی بود
سرشار از ندانستن
پر از حسرت.
سایهها لغزیدند
و تضاد،
چون پیچکی
بر تنم پیچید.
شب و روز،
خوب و بد،
زمان و مکان،
رخ نمودند
و قاضیان درون،
به داوری نشستند.
درگیر شدم
در نزاعی بیانتها.
درون،
با بیرون جنگید،
و من
بهشتی ساختم از غرور.
خود خدایی کردم
بر خاکی که
خودم را در آن گم کرده بودم.
قرنها گذشت،
و هنوز میجنگم،
میاندوزم،
میطلبم،
میخواهم
ثروت را، قدرت را،
سایهای از جاودانگی
و ستایش را…
آواز حقیقت، اما
به گوش جان رسیده است .
اکنون جانم،آماده شنیدن است .
در خاموشی برگها،
آوایی هست
از دفتر پنهان معرفت.
و در لرزش نور لای شاخهها،
صدایی هست
صدایی از نقطهی آغاز،
از نامی بی تعریف.
از عشق اول.
او میگوید:
برگرد.
و من اینبار، «نه» نمیگویم…
بازمیگردم
تا در حضور او،
عهدم را
بعد از گذر از آتش،
سوختن،
شکستن،
و آموختن
در بهشت او…
آگاهانه
بپرورانم.
طهورا عسکری داریونی🌹
برچسبها: طهوراعسکری داریونی

