عشق چیست؟
عشق، زبان مشترک دلهاست،
بینیاز از ترجمه، بینیاز از مرز.
در سراسر جهان،
یک نماد دارد:
نشانی ساده، امّا ژرفتر از همهی نشانهها.
جدا از دین و مذهب،
قومیت و ملیت،
همه عشق را
یکسان میشناسند.
عشق، آینهایست که در آن
انسان بودنِ ما آشکار میشود.
نه میپرسد اهل کجایی،
نه میخواهد بداند چه کسی هستی.
تنها میپرسد:
آیا میتوانی غیرِ خود ببینی؟
آیا میتوانی یکی شوی با دیگری؟
عشق، پرچم ندارد، مرز ندارد؛
خانهاش قلبهاست،
و مردمانش همهی انسانها.
او نشسته در چشمان من و تو؛
آنجا که نگاهها به هم میرسند،
جرقهای برپا میشود،
دل میلرزد،
و عشق سخن میگوید.
هر جا عشق هست، نور هست؛
و هر جا نور هست، انسانیت زنده است.
انسان، تجلّیِ خلقت اوست.
و عشق،
دنبالهایست از عشق او.
طهورا عسکری داریونی
برچسبها: طهوراعسکری داریونی , عشق
توی یه مردابِ ساکت
یه دونه کوچیک خواب بود،
با رویای آفتابی
که توی دلش آب بود.
نه ترسید از سیاهی،
نه از تنهاییِ شب،
فقط آروم زمزمه کرد:
«یه نوری هست، یه راهی، حتماً!»
آرومآروم قد کشید،
تا رسید به روشنی،
گفت: «من نیلوفرم!
دلم پر از زندگی!»
حالا وقتی نگاهش میکنی
تو دلِ مرداب
رشد کرد بی صدا
میگه: «رشد یعنی امید…
یعنی پیدا کردنِ نور!»
طهورا عسکری داریونی
برچسبها: طهوراعسکری داریونی
میدونی چند بار
قلب کوچولوم
از نبودنت ترک برداشت؟
نقاشیم تموم شد
تو نیومدی…
دلم تنگ شد
بازم نیومدی…
به مامان گفتم:
اون دیگه دوستم نداره!
قهر کرده …
مامان گفت:
نه عزیزم،
تو قهر کردی…
راست میگفت؟
شاید…
تو همونجا بودی
ولی من
چشمهامو بستم
و رفتم یه گوشهی دلم قایم شدم…
کاش
یه روز
بیدلیل
بلند شم
بدون قهر،
بدون بغض…
بیام بیرون،
دستتو بگیرم
و بگم:
میدونم…
تو همیشه اینجایی.
طهورا عسکری داریونی
برچسبها: طهوراعسکری داریونی
به نام کسی
که همیشه باهامونه
که بیصدا
توی دل هامونه
بیا دستتو بگیرم
بریم یه جا قشنگ،
جایی که نور میتابه
رو دل ها، رنگ بهرنگ!
مهم نیست که چند سالمونه
چقدر میدونیم،
مهم اینه که با دل می خونیم
با مهربونی، شروع میکنیم!
زمین شده فرش بخاطر ما
آسمون لحاف بالا سر ما
حالا نوبت ماست :
با عشق و با نور
بدون غرور
با عشق زندگی
با دل دادگی
با نور راه بریم
آروم بی صدا
با ستاره ها
طهورا عسکری داریونی🌹
برچسبها: طهوراعسکری داریونی , عشق
به سراغ من اگر میآیید،
نرم و آهسته قدم بردارید؛
چشمانم خواهان تماشای شماست.
آنگونه که من مینگرم باران را،
نسیمِ صبحگاهی را،
تابش خورشید را،
و بوسهی ماه بر رخسارِ آسمانِ شب.
من دیدهام چگونه موج، صخره را؛
چگونه باد، گندمزار را؛
و برگِ خزان، دامان خاک را
آرام و بیشتاب، لمس میکند.
من دستان کودکان را
در پیِ روزیِ غارتشده دیدهام،
پیشانیهای گرهخورده و صدای خشمِ زنان را
می شناسم.
صدای سلطهی انسان بر انسان
در گوشم میپیچد،
صدای نامفهومِ ایدئولوژی
ظلم و جنایت را توجیه میکند.
میبینم که چگونه فقر،
سازِ تجملات را کوک میکند،
و چگونه گنجینههای زمین
سهمِ خواص میشوند.
نرم و آهسته قدم برداریم،
که زمانِ بیداری است.
نمکگیرشان شدهایم،
شریکِ جرمشان شدهایم،
اما اکنون چشمانمان باید ببیند:
سرنوشتِ ما…
سرنوشتِ آیندگان…
دستانمان جایگاهِ سرنوشت است
سرنوشتمان به هم پیوند خورده است!
طهورا عسکری داریونی
برچسبها: طهوراعسکری داریونی
مطلقِ بینهایتی،
در فراسوی حقیقت،
مرتعش گردید…
حرکت آغاز شد؛
صفر و نقطه پدید آمد.
صفر، آغازِ اعداد،
و نقطه، آغازِ هندسه گردید.
صفر، یک شد،
و یک، دو.
نقطه، خط شد،
خط، صفحه،
صفحه، استوانهای شد
برای بودن…
گیر افتادیم،
در میانهی استوانهای
که دائم میچرخد…
گردبادی بود،
در میانِ بیآبان؛
چرخیدن و چرخیدن،
پیچیدن و تابیدن…
قرار است گردآبی
ما را به درون ببرد؛
شاید در قعرِ بودن،
گردآبی در پیالهی نور…
رقصیدن و رقصیدن…
نور، شنا، چرخش، آب…
تا بدانیم
اینجا چه میکنیم؟
اینبار، نور ناخداست؛
ناخدای کشتیِ جستجوگر…
آنجا میگویم:
عشق، مرا آورده تا گذرگاهِ نور…
آمادهام تا بتابی،
تا ببینم
آنچه نادیدنیست.
اگر تنها آمدهای،
باید منتظر بمانی…
مسافرانِ دیگری
باید برسند…
تا کی باید منتظر میماندم؟
کاش
همه با هم میآمدیم.
طهورا عسکری داریونی
برچسبها: طهوراعسکری داریونی , عشق
از میوهی باغ خدایی
چه چیدهای؟
از گوهر صنع خدایی
چه دیدهای؟
از مهر و ناز و نمازش
چه خواندهای؟
از بحر و یمّ و یمانش
چشیدهای؟
از عطر صبح حضورش
چه یافتی؟
در کوچههای سبز سکوتش
چه کاشتی؟
با آتش اشک غمینت
چه ساختی؟
در سایهسار اجابت
نشستهای؟
آیا هنوز هم ز جهنم…
آیا هنوز هم به بهشتش…
ای خاک …
غافل تو مانده ای
از گوهر درون
تا کی گمان بری
او مانده در برون
ماندی جدا از او…
باید که جِرمِ مانده
بر گوهر وجود
در شوق وصل او
آتش شود کنون
آنگه که عکس او
رخ بنمود…
بر صفحه وجود…
اینک بدانی عشق چیست ؟
اینک تو دانی کیست او؟
اکنون تو می مانی و او
حالا تو می دانی
از میوهی باغ خدایی
چه چیدهای!!!
طهورا عسکری داریونی
برچسبها: طهوراعسکری داریونی , خدا
من انسانم،
نه کالا،
نه شماره،
نه عددی بر صفحهی سود و زیان،
نه تابعی در معادلات بازار.
من چشم دارم
برای دیدن حقیقت،
نه آگهیهای آراستهی تبلیغات.
من گوش دارم
برای شنیدن نجوای عشق،
نه زوزهی فرمان اسارت.
دلی دارم
که میتپد برای ما شدن،
نه برای خودهایی که منزوی شدن .
خستهام
در رژههای بیپایان،
و غرقم
در سیلابِ دادههایی
که نه روشنم میکنند،
نه رها…
تشنهام
در طوفانِ اطلاعات بیخِرَد.
من این یوغها را میشناسم:
یوغی از جنس ترس،
رقابت،
انزوا،
یوغ بردگی.
برداریمشان،
بکوبیمشان،
و بشکنیم این زنجیرها را
با آتش صدای جمعیمان.
ما هنوز زندهایم،
پس رزونانس داریم:
ما اگر بخواهیم،
زمین با ما خواهد چرخید
نه به فرمان دلار و قدرت،
بلکه به سازِ وحدت و اتحاد.
از امروز،
من اعلام میکنم:
به انسان بودنم بازمیگردم.
دستم را به تو میدهم،
نه برای نیاز،
برای برخاستن.
چشمم را به جهان باز میکنم،
نه برای تماشا،
برای تغییر.
زبانم را به حقیقت میسپارم،
حتی اگر خاموشی امنتر باشد.
صدا کافیست برای آغاز.
هر صدایی،
اگر راست باشد،
طنین خواهد انداخت.
تنها نیستیم؛
یوغها را از گردن
می زداییم .
طهورا عسکری داریونی
برچسبها: طهوراعسکری داریونی
باید پرداخت کنم
آنچه هستی
سخاوتمندانه
به من داده است:
گاه لبخندِ نوزاد،
برقِ بیدلیلِ امید؛
گاه، ترک برداشتنِ غرور
در سکوتِ شکست؛
و گاه
تنهاییِ آرامِ شبانه
که میشکند پوستهام،
تا چیزی نو
بروید در من.
میدانم
که اینها همه «دریافت»اند،
پنهان و پیدا
گاه در آغوش،
گاه در اشک،
گاه در سؤالِ بیپاسخ.
و من،
بدهکار میمانم
نه به پول،
که به تجربه؛
نه به دنیا،
که به خودم.
نه منفعل،
نه قربانی،
نه طلبکار
من،
شریکم با کیهان
در یک قراردادِ نانوشته.
در «اقتصادِ روح»،
هر آنچه میگیرم،
باید ببخشم:
با آگاهی،
با عشق،
با بودن.
سودم: درکِ حضور است،
زیانم: فراموشی.
و ترازنامهام،
نبضِ زندگیست
در تنِ جهان،
در میدانِ آگاهی.
سپاس از جهان هستی.
طهورا عسکری داریونی
برچسبها: طهوراعسکری داریونی
پروانهی شکستهبال،
دیری نیست
که از پیلهات بیرون آمدهای؟
انگار
ماندنت در پیله،
لذتی ژرفتر برایشان داشت؛
تا هر زمان که خواستند،
و هوس کردند،
راهی پیلهات شوند.
اگر تو از پیله بدرآیی، خطاست؛
اما ورودشان به پیلهات،
آزاد و مباح است.
تو آزادی،
اگر خدشهای به آزادیشان نزنی؛
اگر زنجیرهایشان را
درخشانتر کنی.
تو خوبی،
تا وقتی که خوبیات،
تأییدی بر خوبی آنها باشد.
تو پرواز میکنی،
نمودی میشوی از عقابی
تیزبین، بلندپرواز، بیمانند،
اگر…
برایَت تصمیم بگیرند.
پس باش…
بیصدا،
بیدرخواست،
بیوجود.
زیرا اگر بودنت،
با منافعشان در تضاد افتد،
نابودیات
بیدرنگ رقم خواهد خورد.
مگر آنکه
بدانند چشمانی،
در سکوت،
در خفا،
نگاهشان میکند؛
اگر دیده شوند هم ؛
توطئه ای در کار بوده است .
چرا که در نگاه خودشان،
تنها خوبانِ
این دنیای خودساخته اند.
اما…
تصمیم با من و توست.
تغییرِ یکباره،
تحولِ ناگهانی،
یعنی بازگشت به همان سرنوشت:
سرنوشتِ داستانِ قلعهی حیوانات.
تغییرِ زیربنایی ؛
زمان میخواهد؛
رنسانس میخواهد،
نوزایی میخواهد،
تحولاتی ژرف و بنیادین میطلبد.
ما …
می توانیم ؛
انسان لحظه ای که ؛
به یاد آورد «کیست »
و آن زمان که به خود آید،
نوزایی
و پیدا شدن
رخ می دهد .
پس به یاد بیاوریم تا
پیدا شویم.
طهورا عسکری داریونی
برچسبها: طهوراعسکری داریونی
در سراپرده اسرار جهان
گلِ سرخیست،
بسانِ گلِ سرخِ سهراب.
رازِ این گل،
نه برای من،
نه برای تو
که برای همگان
هست نهان.
برگهای این گل،
رازها کرده نهان؛
راز و رمزِ هستی.
قفلِ این راز،
اگر بگشایند،
در جهان ِ معناست.
هر زمانی که شناور بشویم،
همچو نیلوفری بر مرداب،
نور از خورشید بگیریم،
ریشه در آب کنیم،
ماه را
بوییدن آغاز کنیم.
طهورا عسکری داریونی🌹
برچسبها: طهوراعسکری داریونی
ناخدای کشتی دل
صید خامی کرده است،
در مسیر پختگی انداخته ست.
صید دل خام است و ناآگاه،
بس پریشان،
چون که در دام دگر افتاده است.
بَه… چه دامی است؟
دام عاشقیست،
دام آزادی ز قید بردگی است.
بردگی از بند خود،
از هر چه هست و هر چه نیست.
میکشد او بند
عشق و عاشقی را
سوی خود.
سوی او
من عاشقم،
از سوی او،
من سوی هر سو میروم،
جمله اجزای جهان را
سوی او،
محو او،
جمله در تسبیح و شکرش
من، غزلخوان دیدهام.
طهورا عسکری داریونی
برچسبها: طهوراعسکری داریونی
ذهن من،
همچون اسبِ وحشیِ
بیافسار است.
من هم سوارکار نیستم…
ذهنم میتازد
و هر بار،
زمین
سهمِ من میشود.
شاید رامش نکردهام؟
باید رام کردن را بیاموزم.
توتمهای ذهنم، از آغاز،
میتازند
و من را با خود
به اینسو و آنسو میبرند…
توتمهای ذهنم…
کلیشههای ذهنم…
خودساختههایم…
بینشهای خانواده…
بینشهای جامعه…
من سوار بر اسبِ ذهن نیستم؟
کلیشهها مرا با خود میبرند؟
ذهن من، افسارگسیخته میرود؟
سوار بر اسب میشوم…
کلیشهها را دور میاندازم…
افسار بر ذهن میزنم…
چگونه؟…
با ایستادن در دلِ آشوب،
با تماشای آفتابِ لبِ بام.
«عاقبت،
جوینده یابندهست!»
یافتهام!
از جایی که نمیدانستم…
انگار از تابش آن
خیره شدم.
اکنون،
پر از خالیام،
پر از سکوت،
پر از آرامه ی ذهن؛
به پیش میروم…
آرامه…
نه آرامش،
نه خاموشی ،
صدای بیصداست،
وقتی ذهن،
دیگر نمیتازد.
میآرامم در دریای بودن،
در تلاطمِ امواج.
میآسایم با طبیعت،
در سکوتِ زیبا.
میخندم با تو،
در نهایتِ دوگانگی.
و میرقصم با او،
در پایانِ آغازش.
طهورا عسکری داریونی
برچسبها: طهوراعسکری داریونی
در درون خود
نهان بودم
همه دنیا
درونم بود .
ناگهان بیرون شدم،
از خود برون گشتم…
در هیاهوی
جهان حیران شدم…
درون دیگری،
شد خانه ی من
عاشقش گشتم .
عاشقی بودم
درون باد و دشت
می دویدم ، گیسوانم
زیر باران خیس گشت.
این چه بارانی ست
باران است ؟
یا که عشق؟
هر چه می بینم کنون ،
زیباست …
عکس او اندر
درون قطره ها پیداست.
عاشقم بنمود ،
بر هر ذره ای
من برون گشتم زخود
از کجا تا به کجا؟
من چنین بودم…
شدم معشوق «او»
«او» مرا سرمست کرد.
«او» چنین و «او»چنان
معشوق خود را
در زمانه هست کرد.
طهورا عسکری داریونی🌹
برچسبها: طهوراعسکری داریونی
هر که را افسرده بینی
او اسیر کار خویش
هر که را سرزنده بینی
او گذر کرده ز خویش
در مسیر عاشقی، او پانهاده
او رها گشته ز خویش
راه را او دیده است
وز جهان فانی اش ،
بگریخته ست .
او بدانسته چرا؟
او بدانسته چگونه؟
وز کجا؟ آمد پدید .
او بداند مرکبی دارد؛
به نام «تن »
تن چو ماشین است
راننده ست « نفس »
«جان» بود نیروی حرکت
عقل و دل بال و پَر است.
در مسیر حرکتش
خوب و بد را
زشت و زیبا،
خیر و شر را
می کند او اختیار
تا کند پروازِ
در راه کمال.
طهورا عسکری داریونی🌹
برچسبها: طهوراعسکری داریونی
تو مثل خورشید نیستی
که گاهی
پشت کوه بره
یا توی شب
پنهون بشه…
نه،
تو نه قایم میشی
نه ناپدید میشی.
تو
همیشه
اینجایی…
مثل یه لبخند
که توی دل من جا مونده،
مثل نوری کوچولو
که شبها
تو دل تاریکی
با من حرف میزنه.
بقیه میان و میرن
اما تو
همچنان
توی قلبم می تپی.
تو کیستی؟
طهورا عسکری داریونی
برچسبها: طهوراعسکری داریونی
انسان آغازیدن گرفت.
قدم برداشت،
آهستهآهسته
راهی شد
به سمت هیچستان.
در هیچستان هیچچیزی نبود.
انسان همهچیز ساخت،
هر چیزی که تصور میکرد.
اگر کم بود، باز هم میساخت.
انسان، انسان دیگری شد.
نیازهایش نو شدند.
خسته میشد.
به دنبال فرار از خستگی
جایی، کاری، چیزی،
کسی را مییافت.
اما خستهتر میشد.
تکرار، تکرار، تکرار.
تکرار باطل.
هر چه ساخته بود،
هر چه یافته بود،
چونان زنجیری
وبال گردنش میماند.
باید میساخت،
باید مییافت
تا بداند ساختن و یافتن
چه طعمی دارد.
روزی در نهایت درگیری
با خودساختهها
با خودیافتهها قرار گرفت
در قعر سردرگمی.
از کوه پایین آمده بود.
در درهای ساکن شده بود.
چگونه باید بازگردد؟
بیزحمت آمده بود
در سراشیبی افول…
بازگشت اما،
طناب میخواهد.
بلد راه میخواهد.
مسیر صعود، سقوط یکباره دارد.
نقطه به نقطه…
باید جای پا محکم کرد.
گرهی محکم میخواهد.
دستِ جان و تکیهگاه میخواهد.
اسباب سفر باید مهیا کرد.
سفر اما…
همیشه لذتبخش است.
همسفر خوب که باشد،
مسیر همان رسیدن است.
طهورا عسکری داریونی
برچسبها: طهوراعسکری داریونی
او گفت:
«نه».
و من نزدیک شدم.
درختی بود
از تجربهی زیستن،
که سایه انداخت بر من.
میوهاش
نه افسانه بود،
نه ممنوع
تکهای از مجاز بود
که سیراب نمیکرد.
حرکت کردم،
رسیدم و
ساکن شدم.
جایی بود
سرشار از ندانستن
پر از حسرت.
سایهها لغزیدند
و تضاد،
چون پیچکی
بر تنم پیچید.
شب و روز،
خوب و بد،
زمان و مکان،
رخ نمودند
و قاضیان درون،
به داوری نشستند.
درگیر شدم
در نزاعی بیانتها.
درون،
با بیرون جنگید،
و من
بهشتی ساختم از غرور.
خود خدایی کردم
بر خاکی که
خودم را در آن گم کرده بودم.
قرنها گذشت،
و هنوز میجنگم،
میاندوزم،
میطلبم،
میخواهم
ثروت را، قدرت را،
سایهای از جاودانگی
و ستایش را…
آواز حقیقت، اما
به گوش جان رسیده است .
اکنون جانم،آماده شنیدن است .
در خاموشی برگها،
آوایی هست
از دفتر پنهان معرفت.
و در لرزش نور لای شاخهها،
صدایی هست
صدایی از نقطهی آغاز،
از نامی بی تعریف.
از عشق اول.
او میگوید:
برگرد.
و من اینبار، «نه» نمیگویم…
بازمیگردم
تا در حضور او،
عهدم را
بعد از گذر از آتش،
سوختن،
شکستن،
و آموختن
در بهشت او…
آگاهانه
بپرورانم.
طهورا عسکری داریونی🌹
برچسبها: طهوراعسکری داریونی
روزی من ،
مستمری من است
روزی من ، نه فقط نان
بلکه نور است و نشان
روزی من می رسد
در هر زمان
در هر مکان
روزی من می رسد از هر دو سو
سو به سو ، یک سوست
سویم ،سوی «او»ست
هر که شد مشتاق
میثاقش دهند
ارتزاق از نور و از جانش دهند
روزی او می شود
الهام از «او»
اشراق از «او»
پا گذارد
روی فرش عشق «او»
روزی من می رسد از سوی «او»
سو به سو ، یک سوست
سویم،سوی «او»ست
طهورا عسکری داریونی
برچسبها: طهوراعسکری داریونی
انسان بارها می شکند
از آن زمان
که می داند
ولی فراموش می کند
که می داند
شاید بارها باید
از خواب بیدار شود
شاید دانستن
همان
سرآغاز سفرهاست
در دنیای فراموشی
و هر بار که
چشمان را باز میکند
جهانی دیگر
با رنگی تازه
با نغمهای دیگر
پیش چشم جوانه میزند
انگار
با هر دانستن
گل تازهای
در باغ دل می روید
«من» میشکند
اما نه برای فروپاشی
برای عبور
برای رستن
برای آنکه
بارها و بارها
بداند که میداند
و آنگاه…
شاید بفهمد
که تمام جهان
آینه ی خیال است
برای
یادآوری «من»به«من»
طهورا عسکری داریونی
برچسبها: طهوراعسکری داریونی

