✈2★در امتدادک🍃♥️🍃ــمهتاب🍂🧡💙🍂وچه👤

🦋🪁🌳✰فراموش نکنیدکه سپاسگزار باشید.هر روز(حوالی خدا)☀️♡

✈2★در امتدادک🍃♥️🍃ــمهتاب🍂🧡💙🍂وچه👤 | رهی معیری

🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊
✈2★در امتدادک🍃♥️🍃ــمهتاب🍂🧡💙🍂وچه👤 🦋🪁🌳✰فراموش نکنیدکه سپاسگزار باشید.هر روز(حوالی خدا)☀️♡

چشم فروبسته اگر وا کنی

چشم فروبسته اگر وا کنی

در تو بود هر چه تمنا کنی

عافیت از غیر نصیب تو نیست

غیر تو ای خسته طبیب تو نیست

از تو بود راحت بیمار تو

نیست به غیر از تو پرستار تو

همدم خود شو که حبیب خودی

چاره خود کن که طبیب خودی

غیر که غافل ز دل زار تست

بی خبر از مصلحت کار تست

بر حذر از مصلحت اندیش باش

مصلحت اندیش دل خویش باش

چشم بصیرت نگشایی چرا؟

بی خبر از خویش چرایی چرا؟

صید که درمانده ز هر سو شده است

غفلت او دام ره او شده است

تا ره غفلت سپرد پای تو

دام بود جای تو ای وای تو

خواجه مقبل که ز خود غافلی

خواجه نه ای بنده نا مقبلی

رهی معیری


برچسب‌ها: رهی معیری

تاريخ : چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۲ | 10:47 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

هر چند که در کوي تو مسکين و فقيريم

هر چند که در کوي تو مسکين و فقيريم
رخشنده و بخشنده چو خورشيد منيريم

خاريم و طربناکتر از باد بهاريم
خاکيم و دلاويزتر از بوي عبيريم

از ساغر خونين شفق، باده ننوشيم
وز سفره رنگي فلک، لقمه نگيريم


بر خاطر ما، گرد ملالي ننشيند
آئينه صبحيم و غباري نپذيريم

ما چشمه نوريم، بتابيم و بخنديم
ما زنده عشقيم، نمرديم و نميريم

هم صحبت ما باش، که چون اشک سحرگاه
روشندل و صاحب اثر و پاک ضميريم

از شوق تو، بيتاب تر از باد صبائيم
بي روي تو، خاموشتر از مرغ اسيريم

آن کيست که مدهوش غزلهاي رهي نيست؟
جز حاسد مسکين که بر او خرده نگيريم!


استاد رهی معیری...


برچسب‌ها: رهی معیری

تاريخ : پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۲ | 10:44 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم

من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی

خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم
تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی


ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی
من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی

در سینه سوزانم مستوری و مهجوری
در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی


من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی
من سلسله موجم تو سلسله جنبانی

از آتش سودایت دارم من و دارد دل
داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی

دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم
کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی


ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ؟
روی از من سر گردان شاید که نگردانی

رهی معیری ....


برچسب‌ها: رهی معیری

تاريخ : سه شنبه ۶ تیر ۱۴۰۲ | 9:52 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

بیچاره‌ای  که چاره طلب می‌کند ز خلق

بیچاره‌ای

که چاره طلب می‌کند ز خلق

دارد امیدِ میوه ز شاخ بُریده‌ای..!

رهی معیری


برچسب‌ها: رهی معیری

تاريخ : پنجشنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۲ | 8:53 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

سر کن نوای عشق48920

سر کن نوای عشق

که از های و هوی عقل

آزرده ام

چو گوش نصیحت شنیده‌ای..!

رهی معیری


برچسب‌ها: رهی معیری

تاريخ : دوشنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۱ | 8:18 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

چشــم فـروبسته اگـــر وا کنـــی

چشــم فـروبسته اگـــر وا کنـــی
در تـــو بـــود هـــر چـــه تمنـا کنـــی
عـــافیت از غیــر نصیـــب تـــو نیســـت
غیـــر تـــو ای خستــه طبیب تــو نیست
از تـــــو بــــــود راحــــــت بـیـمــــــــار تـــــو
نیســت بـــــه غیــــــر از تـــــو پــرستــار تــــو
همـــــدم خــــود شـــو کـــــه حبیـــب خـودی
چـــــاره خـــود کـــــن کـــــه طبیـــب خـــودی
غیــــــر کـــــــه غــافــــــل ز دل زار تســــــــت
بــــی خبـــــــر از مصلحــــت کــــــار تســــت
بــــــر حــــذر از مصلحـــت انــدیش بــاش
مصلحـــت انــدیــش دل خویـــش باش
چشم بصیــــــرت نگـشـایــی چـــرا؟
بی خبر از خویـش چرایی چرا؟...


رهی معیری


برچسب‌ها: رهی معیری

تاريخ : جمعه ۲۱ بهمن ۱۴۰۱ | 7:58 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت

مردم از درد و نمی‌آیی به بالینم هنوز

مرگ خود می‌بینم و رویت نمی‌بینم هنوز

بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم

شمع را نازم که می‌گرید به بالینم هنوز

آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت*

غم نمی‌گردد جدا از جان مسکینم هنوز

روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم

گل به دامن می‌فشاند اشک خونینم هنوز

گرچه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست

در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز

سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند

صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز

خصم را از ساده‌لوحی دوست پندارم رهی

طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز


برچسب‌ها: رهی معیری

💚✨ادامه مطلب✨💚
تاريخ : جمعه ۹ دی ۱۴۰۱ | 10:56 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

بخت نافرجام اگر با عاشقان یاری کند

بخت نافرجام اگر با عاشقان یاری کند

یار عاشق سوز ما ترک دلازاری کند

بر گذرگاهش فرو افتادم از بی طاقتی

اشک لرزان کی تواند خویشتن داری کند

چاره ساز اهل دل باشد می اندیشه سوز

کو قدح؟ تا فارغم از رنج هوشیاری کند

دام صیاد از چمن دلخواه تر باشد مرا

من نه آن مرغم که فریاد از گرفتاری کند

عشق روز افزون من از بی وفایی های اوست

می گریزم گر به من روزی وفاداری کند

گوهر گنجینهٔ عشقیم از روشندلی

بین خوبان کیست تا ما را خریداری کند

"رهی معیری"


برچسب‌ها: رهی معیری

تاريخ : دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۱ | 0:7 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

کیم من؟


برچسب‌ها: رهی معیری

تاريخ : پنجشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۱ | 1:20 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

آرزو مرد و جوانی رفت

آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت

غم نمیگردد جدا از جانِ مسکینم هنوز...

| رهی معیری |


برچسب‌ها: رهی معیری

تاريخ : چهارشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۱ | 0:0 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

کیم من؟


برچسب‌ها: رهی معیری

تاريخ : سه شنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۰ | 6:3 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

من سلسله موجم تو سلسله جنبانی

چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی

چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی

من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم

تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی

خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم

تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی

من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی

در سینه سوزانم مستوری و مهجوری

در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی

من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی

من سلسله موجم تو سلسله جنبانی

از آتش سودایت دارم من و دارد دل

داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی

دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم

کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی

ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ؟

روی از من سر گردان شاید که نگردانی

شعر از رهی معیری


برچسب‌ها: رهی معیری

تاريخ : دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۰ | 6:50 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

نه راحت از فلک جویم

نه راحت از فلک جویم نه دولت از خدا خواهم

و گر پرسی چه می‌خواهی؟ تو را خواهم تو را خواهم

نمی‌خواهم که با سردی چو گل خندم ز بیدردی

دلی چون لاله با داغ محبت آشنا خواهم

چه غم کان نوش لب در ساغرم خونابه می‌ریزد

من از ساقی ستم جویم من از شاهد جفا خواهم

ز شادیها گریزم در پناه نامرادیها

به جای راحت از گردون بلا خواهم بلا خواهم

چنان با جان من ای غم درآمیزی که پنداری

تو از عالم مرا خواهی من از عالم تو را خواهم

به سودای محالم ساغر می خنده خواهد زد

اگر پیمانهٔ عیشی در این ماتم‌سرا خواهم

نیابد تا نشان از خاک من آیینه رخساری

رهی خاکستر خود را هم‌آغوش صبا خواهم

 رهی معیری


برچسب‌ها: رهی معیری

تاريخ : دوشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۰ | 6:50 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

دگر از جان من ای سیمین بر چه می خواهی ؟

دگر از جان من ای سیمین بر چه می خواهی ؟
ربوده ای دل زارم دگر چه می خواهی ؟

مریز دانه که ما خود اسیر دام تو ایم
ز صید طایر بی بال و پر چه می خواهی ؟

اثر ز ناله خونین دلان گریزان است
ز ناله ای دل خونین اثر چه می خواهی ؟


به گریه بر سر راهش فتاده بودم دوش
بخنده گفت ازین رهگذر چه می خواهی ؟

نهاده ام سر تسلیم زیر شمشیرت
بیار بر سرم ای عشق هر چه میخواهی

کنون که بی هنرانند کعبه دل خلق
چو کعبه حرمت اهل هنر چه می خواهی ؟

به غیر آن که بیفتد ز چشم ها چون اشک
به جلوه گاه خزف از گوهر چه می خواهی ؟


رهی چه می طلبی نظم آبدار از من ؟
به خشکسال ادب شعر تر چه می خواهی ؟

رهی معیری


برچسب‌ها: رهی معیری

تاريخ : یکشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۰ | 6:50 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

زندگی بر دوش ما بار گرانی بیش نیست

رهی معیری

زندگی بر دوش ما بار گرانی بیش نیست

عمر جاویدان عذاب جاودانی بیش نیست

لاله بزم آرای گلچین گشت و گل دمساز خار

زین گلستان بهره بلبل فغانی بیش نیست

می کند هر قطره اشکی ز داغی داستان

گر چه شمعم شکوه دل را زبانی بیش نیست

آنچنان دور از لبش بگداختم کز تاب درد

چون نی اندام نحیفم استخوانی بیش نیست

من اسیرم در کف مهر و وفای خویشتن

ورنه او سنگین دل نامهربانی بیش نیست

تکیه بر تاب و توان کم کن در این میدان عشق

آن ز پا افتاده ای وین ناتوانی بیش نیست

قوت بازو سلاح مرد باشد کآسمان

آفت خلق است و در دستش کمانی بیش نیست

هر خس و خاری درین صحرا بهاری داشت لیک

سر به سر دوران عمر ما خزانی بیش نیست

ای گل از خون رهی پروا چه داری؟ کان ضعیف

پر شکسته طایر بی آشیانی بیش نیست


برچسب‌ها: رهی معیری

تاريخ : یکشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۰ | 6:26 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

می‌کند هر قطره‌ی اشکی ز داغی داستان

می‌کند هر قطره‌ی اشکی ز داغی داستان
گرچه شمعم شِکوه‌ی دل را زبانی بیش نیست


برچسب‌ها: رهی معیری

تاريخ : یکشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۰ | 0:23 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

رهی معیری..

ساقیا در ساغر هستی شراب ناب نیست

و آنچه در جام شفق بینی بجز خوناب نیست

زندگی خوشتر بود در پرده ی وهم و خیال

صبح روشن را صفای سایه ی مهتاب نیست

شب ز آه آتشین یکدم نیاسایم

چو شمع در میان آتش سوزنده جای خواب نیست

مردم چشمم فرومانده است در دریای اشک

مور را پای رهایی از دل گرداب نیست

خاطر دانا ز طوفان حوادث فارغ است

کوه گردون سای را اندیشه از سیلاب نیست

ما بدان گل از وفای خویشتن دل بسته ایم

ورنه این صحرا تهی از لاله ی سیراب نیست

آنچه نایاب است در عالم وفا و مهر ماست

ورنه در گلزار هستی سرو و گل نایاب نیست

گر تو را با ما تعلّق نیست ما را شوق هست

ور تو را بی ما صبوری هست ما را تاب نیست

گفتی اندر خواب بینی بعد ازین روی مرا

ماه من در چشم عاشق آب هست و خواب نیست

جلوه ی صبح و شکرخند گل و آوای چنگ

دلگشا باشد٬ ولی چون صحبت احباب نیست

جای آسایش چه می جویی «رهی»درملک عشق؟

موج را آسودگی در بحر بی پایاب نیست


برچسب‌ها: رهی معیری

تاريخ : جمعه ۱۶ مهر ۱۴۰۰ | 6:17 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

بازآ که سنگ خاره و گل خنده می‌کنند

بازآ که سنگ خاره و گل خنده می‌کنند
بر سست‌عهدی تو و بر سخت‌جانی‌ام


رهی معیری


برچسب‌ها: رهی معیری

تاريخ : پنجشنبه ۲۵ شهریور ۱۴۰۰ | 1:5 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

ما را دلی بود که ز دنیای دیگر است

ما را دلی بود که ز دنیای دیگر است
ماییم جای دیگر و او جای دیگر است


چشم جهانیان به تماشای رنگ و بوست
جز چشم دل که محو تماشای دیگر است

این نه صدف ز گوهر آزادگی تهی است
و آن گوهر یگانه بدریای دیگر است

در ساغر طرب می اندیشه سوز نیست
تسکین ما ز جرعه مینای دیگر است

امروز میخوری غم فردا و همچنان
فردا به خاطرت غم فردای دیگر است

گر خلق را بود سر سودای مال و جاه
آزاده مرد را سر و سودای دیگر است

دیشب دلم به جلوه مستانه ای ربود
امشب پی ربودن دلهای دیگر است

ما را دلی بود که ز دنیای دیگر است
ماییم جای دیگر و او جای دیگر است

چشم جهانیان به تماشای رنگ و بوست
جز چشم دل که محو تماشای دیگر است

این نه صدف ز گوهر آزادگی تهی است
و آن گوهر یگانه بدریای دیگر است

در ساغر طرب می اندیشه سوز نیست
تسکین ما ز جرعه مینای دیگر است

امروز میخوری غم فردا و همچنان
فردا به خاطرت غم فردای دیگر است

گر خلق را بود سر سودای مال و جاه
آزاده مرد را سر و سودای دیگر است


دیشب دلم به جلوه مستانه ای ربود
امشب پی ربودن دلهای دیگر است


برچسب‌ها: رهی معیری

تاريخ : چهارشنبه ۱۷ شهریور ۱۴۰۰ | 0:25 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

نسیم عشق ز کوی هوس نمی‌آید

نسیم عشق ز کوی هوس نمی‌آید

چرا که بوی گل از خار و خس نمی‌آید

ز نارسایی فریاد آتشین فریاد

که سوخت سینه و فریادرس نمی‌آید

به رهگذار طلب آبروی خویش مریز

که همچو اشک روان باز پس نمی‌آید

ز آشنایی مردم رمیده‌ایم رهی

که بوی مردمی از هیچ کس نمی‌آید

شاعر : رهی معیری


برچسب‌ها: رهی معیری

تاريخ : دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰ | 6:42 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |
        مطالب قدیمی‌تر >>


.: Weblog Themes By SlideTheme :.