✈2★در امتدادک🍃♥️🍃ــمهتاب🍂🧡💙🍂وچه👤

🦋🪁🌳✰فراموش نکنیدکه سپاسگزار باشید.هر روز(حوالی خدا)☀️♡

✈2★در امتدادک🍃♥️🍃ــمهتاب🍂🧡💙🍂وچه👤 | سعدی

🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊
✈2★در امتدادک🍃♥️🍃ــمهتاب🍂🧡💙🍂وچه👤 🦋🪁🌳✰فراموش نکنیدکه سپاسگزار باشید.هر روز(حوالی خدا)☀️♡

عیبی نباشد از تو که بر ما جفا رود

عیبی نباشد از تو که بر ما جفا رود
مجنون از آستانه لیلی کجا رود؟

گر من فدای جان تو گردم دریغ نیست
بسیار سر که در سرِ مهر و وفا رود

ور من گدای کوی تو باشم غریب نیست
قارون اگر به خیل تو آید گدا رود

مجروح تیر عشق اگرش تیغ بر قفاست
چون می‌رود ز پیش تو چشم از قفا رود

حیف آیدم که پای همی بر زمین نهی
کاین پای لایقست که بر چشم ما رود

در هیچ موقفم سَرِ گفت و شنید نیست
الا در آن مُقام که ذکر شما رود

ای هوشیار اگر به سَرِ مست بگذری
عیبش مکن که بر سر مردم قضا رود

ما چون نشانه پای به گل در بمانده‌ایم
خصم آن حریف نیست که تیرش خطا رود

ای آشنای کوی محبت صبور باش
بیداد نیکوان همه بر آشنا رود

سعدی به در نمی‌کنی از سر هوای دوست
در پات لازمست که خار جفا رود



#شعر
#سعدی


برچسب‌ها: سعدی

تاريخ : دوشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | 11:43 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

فرخ، صباحِ آن که تو بر وی نظر کنی

...

فرخ، صباحِ آن که تو بر وی نظر کنی
فیروز، روزِ آن که تو بر وی گذر کنی

آزاد، بنده‌ای که بود در رکاب تو
خرم، ولایتی که تو آنجا سفر کنی

دیگر نبات را نخرد مشتری به هیچ
یک بار اگر تَبَسُّمِ همچون شکر کنی


ای آفتابِ روشن و ای سایهٔ همای
ما را نگاهی از تو تمام است اگر کنی

#سعدی


برچسب‌ها: سعدی

تاريخ : چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۳ | 13:15 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

روز بزرگداشت سعدی

اول اردیبهشت روز سعدی گرامی باد..
                                

                                
                                    <div class=


برچسب‌ها: سعدی

تاريخ : شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | 12:48 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

گر لطفی به ما رسد.

گر لطفی به ما رسد.

نعمتت بار خدایا ز عدد بیرون است
شکر انعام تو هرگز نکند شکرگزار
سعدی
.

.
گر رنجی به ما رسد.

حکمتت بار خدایا ز حُکم بیرون است
فهم احکام تو هرکز نکند حُکم گزار


عرفان محمدپناه


برچسب‌ها: عرفان محمدپناه , سعدی , خدا

تاريخ : یکشنبه ۸ بهمن ۱۴۰۲ | 12:23 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

هر یک از دایره جمع به راهی رفتند

هر یک از دایره جمع به راهی رفتند
ما بماندیم و خیال تو به یک جای مُقیم

#سعدی


برچسب‌ها: سعدی

تاريخ : دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۲ | 5:56 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

شب است و شاهد و شمع و شراب و شیرینی

شب است و شاهد و شمع و شراب و شیرینی

غنیمت است چنین شب که دوستان بینی

به شرط آن که منت بنده‌وار در خدمت

بایستم تو خداوندوار بنشینی

میان ما و شما عهد در ازل رفته‌ست

هزار سال برآید همان نخستینی

چو صبرم از تو میسر نمی‌شود چه کنم

به خشم رفتم و باز آمدم به مسکینی

به حکم آن که مرا هیچ دوست چون تو به دست

نیاید و تو به از من هزار بگزینی

به رنگ و بوی بهار ای فقیر قانع باش

چو باغبان نگذارد که سیب و گل چینی

تفاوتی نکند گر ترش کنی ابرو

هزار تلخ بگویی هنوز شیرینی

لگام بر سر شیران کند صلابت عشق

چنان کشد که شتر را مهار دربینی

ز نیکبختی سعدیست پایبند غمت

زهی کبوتر مقبل که صید شاهینی

مرا شکیب نمی‌باشد ای مسلمانان

ز روی خوب، لکم دینکم و لی دینی


برچسب‌ها: سعدی

تاريخ : سه شنبه ۱۳ تیر ۱۴۰۲ | 9:23 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

آغاز تیر با شعری از سعدی

کبر یک سو نِه اگر شاهد درویشانی

دیوِ خوش‌طبع بِه از حورِ گره‌پیشانی

آرزو می‌کندم با تو دمی در بستان

یا به هر گوشه که باشد که تو خود بستانی

با من کشتهٔ هجران نفسی خوش بنشین

تا مگر زنده شوم زآن نفس روحانی

گر در آفاق بگردی به جز آیینه تو را

صورتی کس ننماید که بدو می‌مانی

هیچ دورانی بی فتنه نگویند که بود

تو بدین حسن مگر فتنه این دورانی

مردم از ترس خدا سجده رویت نکنند

بامدادت که ببینند و من از حیرانی

گرم از پیش برانی و به شوخی نروم

عفو فرمای که عجز است نه بی فرمانی

نه گزیر است مرا از تو نه امکان گریز

چاره صبر است که هم دردی و هم درمانی

بندگان را نبود جز غم آزادی و من

پادشاهی کنم ار بنده خویشم خوانی

زین سخن‌های دلاویز که شرح غم توست

خرمنی دارم و ترسم به جوی نستانی

تو که یک روز پراکنده نبوده‌ست دلت

صورت حال پراکنده‌دلان کی دانی

نفسی بنده‌نوازی کن و بنشین ار چند

آتشی نیست که او را به دمی بنشانی

سخن زنده‌دلان گوش کن از کشته خویش

چون دلم زنده نباشد که تو در وی جانی

این توانی که نیایی ز در سعدی باز

لیک بیرون روی از خاطر او نتوانی


برچسب‌ها: سعدی , خدا

تاريخ : پنجشنبه ۱ تیر ۱۴۰۲ | 9:17 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

چنان به موی تو آشفته‌ام به بوی تو مست

چنان به موی تو آشفته‌ام به بوی تو مست

که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست

دگر به روی کسم دیده بر نمی‌باشد

خلیل من همه بت‌های آزری بشکست

مجال خواب نمی‌باشدم ز دست خیال

در سرای نشاید بر آشنایان بست

در قفس طلبد هر کجا گرفتاریست

من از کمند تو تا زنده‌ام نخواهم جست

غلام دولت آنم که پای‌بند یکیست

به جانبی متعلق شد از هزار برست

مطیع امر توام گر دلم بخواهی سوخت

اسیر حکم توام گر تنم بخواهی خست

نماز شام قیامت به هوش باز آید

کسی که خورده بود می ز بامداد الست

نگاه من به تو و دیگران به خود مشغول

معاشران ز می و عارفان ز ساقی مست

اگر تو سرو خرامان ز پای ننشینی

چه فتنه‌ها که بخیزد میان اهل نشست

برادران و بزرگان نصیحتم مکنید

که اختیار من از دست رفت و تیر از شست

حذر کنید ز باران دیدهٔ سعدی

که قطره سیل شود چون به یکدگر پیوست

خوش است نام تو بردن ولی دریغ بود

در این سخن که بخواهند برد دست به دست


برچسب‌ها: سعدی

تاريخ : دوشنبه ۲۲ خرداد ۱۴۰۲ | 9:4 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

من آزادی نمی‌خواهم که با یوسف به زندانم

اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم

قضای عهدِ ماضی را شبی دستی برافشانم

چنانت دوست می‌دارم که گر روزی فراق افتد

تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم

دلم صد بار می‌گوید که چشم از فتنه بر هم نِه

دگر ره دیده می‌افتد بر آن بالای فتانم

تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی

وگرنه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم

رفیقانم سفر کردند هر یاری به اَقْصایی

خلاف من که بگرفته است دامن در مُغیلانم

به دریایی درافتادم که پایانش نمی‌بینم

کسی را پنجه افکندم که درمانش نمی‌دانم

فراقم سخت می‌آید ولیکن صبر می‌باید

که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم

مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی

شب هجرم چه می‌پرسی که روز وصل حیرانم

شبان آهسته می‌نالم مگر دردم نهان ماند

به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم

دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت

من آزادی نمی‌خواهم که با یوسف به زندانم

من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت

هنوز آواز می‌آید به معنی از گلستانم


برچسب‌ها: سعدی

تاريخ : پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۲ | 9:44 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو

بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو

بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو

شب از فراق تو می‌نالم ای پری رخسار

چو روز گردد گویی در آتشم بی تو

دمی تو شربت وصلم نداده‌ای جانا

همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو

اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا

دو پایم از دو جهان نیز در کشم بی تو

پیام دادم و گفتم بیا خوشم می‌دار

جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو


برچسب‌ها: سعدی

تاريخ : چهارشنبه ۱۷ خرداد ۱۴۰۲ | 8:52 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

بگذار تا مقابل روی تو بگذریم

بگذار تا مقابل روی تو بگذریم

دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم

شوق است در جدایی و جور است در نظر

هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم

روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست

بازآ که روی در قدمانت بگستریم

ما را سریست با تو که گر خلق روزگار

دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم

گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من

از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم

ما با توایم و با تو نه‌ایم اینت بلعجب

در حلقه‌ایم با تو و چون حلقه بر دریم

نه بوی مهر می‌شنویم از تو ای عجب

نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم

از دشمنان برند شکایت به دوستان

چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم

ما خود نمی‌رویم دوان در قفای کس

آن می‌برد که ما به کمند وی اندریم

سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند

چندان فتاده‌اند که ما صید لاغریم


برچسب‌ها: سعدی

تاريخ : سه شنبه ۱۶ خرداد ۱۴۰۲ | 8:59 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی

هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی

الا بر آن که دارد با دلبری وصالی

دانی کدام دولت در وصف می‌نیاید

چشمی که باز باشد هر لحظه بر جمالی

خرم تنی که محبوب از در فرازش آید

چون رزق نیکبختان بی محنت سؤالی

همچون دو مغز بادام اندر یکی خزینه

با هم گرفته انسی وز دیگران ملالی

دانی کدام جاهل بر حال ما بخندد

کاو را نبوده باشد در عمر خویش حالی

بعد از حبیب بر من نگذشت جز خیالش

وز پیکر ضعیفم نگذاشت جز خیالی

اول که گوی بردی من بودمی به دانش

گر سودمند بودی بی دولت احتیالی

سال وصال با او یک روز بود گویی

و اکنون در انتظارش روزی به قدر سالی

ایام را به ماهی یک شب هلال باشد

وآن ماه دلستان را هر ابرویی هلالی

صوفی نظر نبازد جز با چنین حریفی

سعدی غزل نگوید جز بر چنین غزالی


برچسب‌ها: سعدی

تاريخ : دوشنبه ۱۵ خرداد ۱۴۰۲ | 9:32 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

من اين طمع نکنم کز تو کام برگيرم

من اين طمع نکنم کز تو کام برگيرم
مگر ببينمت از دور و گام برگيرم

من اين خيال نبندم که دانه‌اي به مراد
ميان اين همه تشويش دام برگيرم


ستاده‌ام به غلامي گرم قبول کني
و گر نخواهي کفش غلام برگيرم

مرا ز دست تو گر منصفي و گر ظالم
گريز نيست که دل زين مقام برگيرم


ز فکرهاي پريشان و بارهاي فراق
که بر دلست ندانم کدام برگيرم

گرم هزار تعنت کني و طعنه زني
من آن نيم که ره انتقام برگيرم


گرم جواز نباشد به بارگاه قبول
و گر مجال نباشد که کام برگيرم

از اين قدر نگريزم که بوسي از دهنت
اگر حلال نباشد حرام برگيرم


برچسب‌ها: سعدی

تاريخ : شنبه ۱۳ خرداد ۱۴۰۲ | 9:14 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی

جنگ از طرف دوست دل آزار نباشد

یاری که تحمل نکند یار نباشد

گر بانگ برآید که سری در قدمی رفت

بسیار مگویید که بسیار نباشد

آن بار که گردون نکشد یار سبکروح

گر بر دل عشاق نهد بار نباشد

تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی

تا شب نرود صبح پدیدار نباشد

آهنگ دراز شب رنجوری مشتاق

با آن نتوان گفت که بیدار نباشد

از دیده من پرس که خواب شب مستی

چون خاستن و خفتن بیمار نباشد

گر دست به شمشیر بری عشق همان است

کانجا که ارادت بود انکار نباشد

از من مشنو دوستی گل مگر آن گاه

کم پای برهنه خبر از خار نباشد

مرغان قفس را المی باشد و شوقی

کان مرغ نداند که گرفتار نباشد

دل آینه صورت غیب است ولیکن

شرط است که بر آینه زنگار نباشد

سعدی حیوان را که سر از خواب گران شد

در بند نسیم خوش اسحار نباشد

آن را که بصارت نبود یوسف صدیق

جایی بفروشد که خریدار نباشد


برچسب‌ها: سعدی

تاريخ : چهارشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۲ | 8:24 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست

مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست!

مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز به جز فکر توام کاری هست
به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه موییت گرفتاری هست
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست

هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست
صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل خاری هست
نه من خام طمع عشق تو می‌ورزم و بس
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست
باد خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد
آب هر طیب که در کلبه عطاری هست
من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود
جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست
سعدی


برچسب‌ها: سعدی

تاريخ : دوشنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۲ | 10:25 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم

عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم
یا گناهیست که اول من مسکین کردم

تو که از صورت حال دل ما بی‌خبری
غم دل با تو نگویم که ندانی دردم‌

ای که پندم دهی از عشق و ملامت گویی
تو نبودی که من این جام محبت خوردم


تو برو مصلحت خویشتن اندیش که من
ترک جان دادم از این پیش که دل بسپردم

عهد کردیم که جان در سر کار تو کنیم
و گر این عهد به پایان نبرم نامردم

من که روی از همه عالم به وصالت کردم
شرط انصاف نباشد که بمانی فردم

راست خواهی تو مرا شیفته می‌گردانی
گرد عالم به چنین روز نه من می‌گردم

خاک نعلین تو‌ای دوست نمی‌یارم شد
تا بر آن دامن عصمت ننشیند گردم


روز دیوان جزا دست من و دامن تو
تا بگویی دل سعدی به چه جرم آزردم

سعدی


برچسب‌ها: سعدی

تاريخ : شنبه ۲ اردیبهشت ۱۴۰۲ | 8:32 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

اول اردیبهشت بزرگداشت سعدی

اگر دانی که دنیا غم نیرزد
بروی دوستان خوشباش و خرم

غنیمت دان اگر دانی که هر روز
ز عمر مانده روزی می شود کم

منه دل بر سرای عمر سعدی
که بنیادش نه بنیادیست محکم

برو شادی کن ای یار دل افروز
چو خاکت می خورد چندین مخور غم


برچسب‌ها: سعدی

تاريخ : جمعه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۲ | 8:52 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

هر کسی را هوسی در سر و کاری در پیش

هر کسی را هوسی در سر و کاری در پیش

من بی‌کار گرفتار هوای دل خویش

هرگز اندیشه نکردم که تو با من باشی

چون به دست آمدی ای لقمه از حوصله بیش

این تویی با من و غوغای رقیبان از پس

وین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش

همچنان داغ جدایی جگرم می‌سوزد

مگرم دست چو مرهم بنهی بر دل ریش

باور از بخت ندارم که تو مهمان منی

خیمه پادشه آن گاه فضای درویش

زخم شمشیر غمت را ننهم مرهم کس

طشت زرینم و پیوند نگیرم به سریش

عاشقان را نتوان گفت که بازآی از مهر

کافران را نتوان گفت که برگرد از کیش

منم امروز و تو و مطرب و ساقی و حسود

خویشتن گو به در حجره بیاویز چو خیش

من خود از کید عدو باک ندارم لیکن

کژدم از خبث طبیعت بزند سنگ به نیش

تو به آرام دل خویش رسیدی سعدی

می خور و غم مخور از شنعت بیگانه و خویش

ای که گفتی به هوا دل منه و مهر مبند

من چنینم تو برو مصلحت خویش اندیش


برچسب‌ها: سعدی

تاريخ : سه شنبه ۲۲ فروردین ۱۴۰۲ | 8:19 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

یکی قطره باران ز ابری چکید

یکی قطره باران ز ابری چکید
خجل شد چو پهنای دریا بدید

که جایی که دریاست من کیستم؟
گر او هست حقا که من نیستم


چو خود را به چشم حقارت بدید
صدف در کنارش به جان پرورید

سپهرش به جایی رسانید کار
که شد نامور لؤلؤ شاهوار


بلندی از آن یافت کاو پست شد
در نیستی کوفت تا هست شد

تواضع کند هوشمند گزین
نهد شاخ پر میوه سر بر زمین


#حضرت_سعدی


برچسب‌ها: سعدی

تاريخ : یکشنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۲ | 9:15 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی

خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی

چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی

تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی

چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیایی

بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی

شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی

دل خویش را بگفتم چو تو دوست می‌گرفتم

نه عجب که خوبرویان بکنند بی‌وفایی

تو جفای خود بکردی و نه من نمی‌توانم

که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی

چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان

تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشایی

سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم

دگری نمی‌شناسم تو ببر که آشنایی

من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت

برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی

تو که گفته‌ای تأمل نکنم جمال خوبان

بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی

در چشم بامدادان به بهشت برگشودن

نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی


برچسب‌ها: سعدی

تاريخ : جمعه ۲۶ اسفند ۱۴۰۱ | 7:39 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |
        مطالب قدیمی‌تر >>


.: Weblog Themes By SlideTheme :.