من سنگم اما
رود هم هستم.
من ساکن و پابرجا
آرام و بی صدا...
من پر جنب و جوش
من پر از همهمه ی سنگ ریزه ها.
تو زخمی اما عشق هم هستی.
تو درد و آه و سوز و ناله ای اما
وجودت عشق
وجودت رنگ
وجودت زیبایی تمام گل ها
ما میمیریم اما
جاودان هم هستیم
بودن تمام دردها و خوبی ها
گفتن تمام پستی ها و ماورائی ها.
ما فرشته ایم اما شیطان هم هستیم.
شیرینی گناه
ما
رقص سماع در اوج آسمان سیاه...
ما.
سحر غفوریان🌹
برچسبها: سحرغفوریان
مرا اینچنین مبین
من روزی
خورشید را در آغوش گرفتم.
عطر داغ دریایی خورشید
چشمانم را سوزاند.
آغوشم
یکپارچه خورشید شد.
گرمای خورشید جزئی از وجودم شد.
وجودم جزئی از خورشید.
آنگاه
نه سر داشتم و نه پا.
نه چشم داشتم و نه نیازی به سخن.
تنها خورشید بودم و
در خورشید می تابیدم.
خورشید بود که در من می تابید.
...
چشمانم را که گشودم چیزی نبود.
سرمای هوا
آخرین خاطره ام را از گرمای دیدن
به یادم می آورد.
خورشید خورشید.
"دیگر نمی بینی
ارزشش را داشت؟"
ارزش خورشید؟
آری زین پس
هوا سردتر است.
من اما
با گرمای دستانم
خواهم دید.
با آشنایی خورشید.
با آخرین نظر.
با آخرین امید.
سحرغفوریان🌹
برچسبها: سحرغفوریان
چیزی فراتر از بودن
مرا در بر می گیرد.
چیزی مثل یک معنی
که پرواز می کند:
"صبر کن
تا کجا می کشانیم.
با طفلان خرد
اینچنین
قائم باشک
بازی شایسته نیست."
معنی گم می شود.
سیاهی
سیاهی
تیرگی بی صدای صبح.
حسی نیست.
صدایی نیست.
تنها تیرگی.
و صدایی می آید.
صدای نور.
و معنی باز می گردد.
و جهان پر نور می شود:
"آی معنی بودنم
دیگر مرا رها نکن.
باش."
معنی رنگ می بازد.
نور و تیرگی یکی میشود.
وجود می میرد.
هویت بی معنی می شود.
بودن عین نبودن است.
"من" دیگر نیست
و یک "هیچ" دیگر
می شکفد.
به افتخار
داستان پر تلاطم و
پر معنی
یک "هیچ".
سحر غفوریان
برچسبها: سحرغفوریان