أنتِ خلاصةُ كلّ الحب
ووردة كلّ الحریّات
یكفی أن أتهجّى اسمك
ِ حتى أصبحَ ملك الشعر وفرعونِ الكلمات...
تو
عصاره ی تمام عشقی،
و شكوفه ی تمام آزادی ها،
همینکه حروف نامت را هجی کنم کافی است،
تا پادشاه شعر،
و فرعون واژه ها باشم...
#نزار_قبانی
برچسبها: نزارقبانی
پیش از آنکه معشوقهام شوی
هندیان و پارسیان و چینیان و مصریان
هر کدام تقویمهایی داشتند
برای حساب روزها و شبان
و آنگاه که معشوقهام شدی
مردمان، زمان را چنین میخوانند:
هزارهی پیش از چشمهای تو
یا هزارهی بعد از آن...!
نزار قبانی
برچسبها: نزارقبانی
من ضد هر گونه تعریف برای عشق هستم
زیرا جمع همه تعریف هاست.
عشق ، ضد همه ی پندهای قدیمی
و ضد همهی متنها
و ضد همهی آیینهاست.
عشق را تنها تجربهها میسازد
و دریا را، بادها و کشتیها
و هیچکس جز جنگاور نمیتواند از جنگ بگوید
من عشق میورزم
اما اگر دربارهی آن بپرسید
بهتر است که هیچ نگویم !
اکولالیا | #نزار_قبانی
ترجمه از #دکتریدالله_گودرزی
برچسبها: نزارقبانی , عشق
من اما آمدهام
تا از تو تشكر كنم...
بهخاطر گلهای اندوهی
که در درونم کاشتی.
از تو آموختم
که گلهای سیاه را دوست بدارم،
بخرم،
و جایجای اتاقم را با آن بیارایم...
نزار قبانی
برچسبها: نزارقبانی
دَعینی أفتشُ عن مُفرداتٍ ،
تَکون بِحجمٍ حُنینی الیکِ..
بگذار به دنبال واژههایی بگردم که
به گسترهی دلتنگیام برای تو باشد..
برچسبها: نزارقبانی
دَعینی أفتشُ عن مُفرداتٍ ،
تَکون بِحجمٍ حُنینی الیکِ..
بگذار به دنبال واژههایی بگردم که
به گسترهی دلتنگیام برای تو باشد..
برچسبها: نزارقبانی
حضور تو کافی است
تا همه جا بی مکان شود
آمدن تو کافی ست
تا همه ی لحظه ها بی زمان شود...
نزار قبانی
برچسبها: نزارقبانی
انکار نمیتوانم کرد
پروانهای را که در رگانم شنا میکند
ممنوع نمیتوانم کرد
یاسمنی را که از شانههایم بالا میرود
پنهان نمیتوانم کرد
عاشقانهای که زیر پیراهنم میتپد
نهفتنِ این همه یعنی
انفجارِ من ...!
نزار قبانی
برچسبها: نزارقبانی
عشقت اندوه را به من آموخت
و من قرنها در انتظارِ زنی بودم که اندوهگینم سازد!
زنی که میان بازوانش چونان گُنجشکی بگریم و
او تکه تکههایم را چون پارههای بلوری شکسته گِرد آوَرَد!
عشقت به من آموخت که خانهام را ترک کنم،
در پیادهروها پرسه زنم و
چهرهاَت را در قطراتِ باران و نورِ چراغِ ماشینها بجویم!
ردِ لباسهایت را در لباسِ غریبهها بگیرم و
تصویرِ تو را در تابلوهای تبلیغاتی جست و جو کنم!
عشقت به من آموخت، که ساعتها در پیِ گیسوانِ تو بگردم...
ـ گیسوانی که دخترانِ کولی در حسرتِ آن میسوزند! ـ
در پیِ چهره و صدایی
که تمامِ چهرهها و صداهاست!
عشقت مرا به شهرِ اندوه بُرد! ـ بانوی من! ـ
و من از آن پیشتر هرگز به آن شهر نرفته بودم!
نمیدانستم اشکها کسی هستند
و انسان ـ بیاندوه ـ تنها سایه ای از انسان است!
عشقت به من آموخت که چونان پسرکی رفتار کنم:
چهرهات را با گچ بر دیوارها نقّاشی کنم،
بر بادبانِ زورقِ ماهیگیران و
بر ناقوس و صلیبِ کلیساها...
عشقت به من آموخت که عشق، زمان را دگرگون میکند!
و آنهنگام که عاشق میشوم زمین از گردش باز میایستد!
عشقت بیدلیلیها را به من آموخت!
پس من افسانههای کودکان را خواندم
و در قلعۀ قصّهها قدم نهادم و
به رؤیا دیدم دخترِ شاهِ پریان از آنِ من است!
با چشمهایش، صافتر از آبِ یک دریاچه!
لبهایش، خواستنیتر از شکوفههای انار...
به رؤیا دیدم که او را دزدیدهام همْچون یک شوالیه
و گردنْبندی از مروارید و مرجانش پیشکش کردهام!
عشقت جنون را به من آموخت
و گُذرانِ زندگی بیآمدنِ دخترِ شاهِ پریان را!
عشقت به من آموخت تو را در همه چیزی جست و جو کنم
و دوست بدارم درختِ عریانِ زمستان را،
برگهای خشکِ خزان را و باد را و باران را
و کافۀ کوچکی را که عصرها در آن قهوه مینوشیدیم!
برچسبها: نزارقبانی , عشق
#نزار_قبانی
انکار نمیتوانم کرد
پروانهای را که در رگانم شنا میکند
ممنوع نمیتوانم کرد
یاسمنی را
که از شانههایم بالا میرود
پنهان نمیتوانم کرد
عاشقانهای که زیر پیراهنم میتپد
نهفتن این همه
یعنی انفجار من . . .!
برچسبها: نزارقبانی
اگر دست من بود
سالی برای تو میساختم
که روزهایش را
هرطور دلت خواست کنار هم بچینی،
به هفتههایش تکیه بدهی
و آفتاب بگیری
و هرطور دلت خواست
بر ساحل ماههای آن بدوی
نزار قبانی
برچسبها: نزارقبانی