زندگی من شاید در دست همان اسبی ست
که طناب بر گردن بر روی آن نشسته ام
حالا کی هوس کند
برود یونجه بخورد خدا می داند

بهمن نوری قاضی کند

هیچ برگی به هیچ درختی
تعلق ندارد
موقع پاییز که می شود
می افتد
ولی تو از چشمان من؛ هرگز

بهمن نوری قاضی کند

جایی برای دوست داشتنت
وجود ندارد
الا درون قلب من
به آنجا قدم بگذار

بهمن نوری قاضی کند

شاید در این دنیا به حقمان نرسیده ایم
اما فرصت این را داشتیم که حقمان را بگیریم
تا به آن برسیم
شاید بی تجربگی کردیم
شاید خامی کردیم
شاید نادان بودیم
چه می دانم اسمش را هرچه که بگذاریم
آخرش می گوییم شاید سرنوشتمان اینگونه بوده است

بهمن نوری قاضی کند

یوگسلاوی کشوری
شبیه قلب من
که هزار هزار
تکه تکه شد...

بهمن نوری قاضی کند

یادش بخیر بچه بودم از اسم یوگسلاوی خوشم میومد

عکس فوتبالی جمع میکردم..یه حس خوبی داره

من از تو چیزی نمی خواهم
جز اینکه برای من
فقط بخندی
وقتی تو میخندی
لب های تو شکوفه می دهند
چون شکوفه های گیلاس
بهار میشوی در من

بهمن نوری قاضی کند

از پشت پرچین نگاهم به تو می اندیشم
به تو ای ماه قشنگ
به تو ای آب زلال
به تو ای جام بلور
به تو ای پنجره ی رو به بهشت
به تو می اندیشم
به تو ای موج یلند
به تو ای حس قشنگ شب مهتابی
به تو ای زلف پریشان شده در طوفان
به تو می اندیشم
به تو ای حسرت دیدار در این آغوشم
به تو می اندیشم
به تو ای بود و نبودم همه تو
به تو می اندیشم

بهمن نوری قاضی کند

دوست داشتنت را
هر روز تکرار می کنم
مبادا کلمه ایی
از آن را فراموش کنم

بهمن نوری قاضی کند

طلوع و غروب خورشید
در دلم اتفاق می افتاد
وقتی که می آمدی
وقتی که می رفتی

بهمن نوری قاضی کند