من درخت عشق
میکارم آنجا
که خاک نرم و پر از حس طراوت زندگیست،
که دلش
همچون باغی آمادهی پذیراییست،
و با آرامش،
آب میریزد به ریشههایش.
نه برای اینکه تنها من
شکوفههایش را بنگرم،
تا هر دو،زیر سایهاش
آرام بگیریم
و دلمان در پی تشویش زمستان نرود
و عشق،فقط واژه در دلمان خشک نشود
و حس خوب زندگی باشد.
من باغبانی ام
پای نهال عشق
تا آخرین قطرهی باران،
تا آخرین نسیم صبح
در پی آرامش درخت می شینم
اما هرگز نهال عشق
در دل کویر نمی کارم
نه آبی دارد، نه مهر،
و نه دستهای مهربانی،
نه آغوش پذیرایی
که از دل خود،
چشمهی محبت بجوشاند...
و مهر بر درخت من بتاباند
بیصدا میروم
با نهال و حس خوبم می روم،
میگذرم از آن کویر خشک،
به جایی که زمین،
مرا به گرمی پذیرد،
و عشق،
با دستهای باز،
پیشکش شود.
آنجا
نهال درختم میکارم،
با مهر میپرورم،
و با کسی همراه میشوم،
که بداند،
چگونه در کنار این درخت احساس
به سبز شدن عادت کند.
ومن آسمان باغ زندگیش باشم
و او زمین محکم باغ زندگیم باشد
زهره مومنی
برچسبها: زهره مومنی
از او پرسیدم که چرا نیستی؟
اندکی نگاهم کرد
شوق دیدارش در آخرین ایستگاه
در اشک چشمانم دید.
هنوز دستانش بوی عطر هنرش میداد.
گاهی که دلم میگیرد،
او برای آبادیم
خانه دلم از عشق می سازد
پدرم را می گویم
زیرا من نمیدانستم!
که حضورش همیشه عطرآگین است،
یا در شهر غربت تنها میماند
که کودکش در خواب آرام بگیرد.
او همیشه به ما میگفت:
«نظم سلسله مند بر قاعده است.»
اما ما سلسله افکارش را
در قهقهه بازی در خواب پریشان میکردیم.
ما نمیدانستیم پدر داشتن به چه معناست!
او را خادم آرزوی خویش می پنداشتیم،
کودکی ام پنهان شد در عطر غربتش،
وقتی دریا شده بود مسیر دیدارش.
راستی پدر! خانه ات امروز کجاست؟
دلت آمد که نشانم ندهی،
مرا آواره کوچه های غربت این شهر کنی؟
دیشب از خدا پرسیدم.
آدرس سپیداری داد،
که در فلق سایه اش از نور است.
پدر سایه نور سپیدار چیست؟!
یا به چه رنگ ، ساز آوازی است.
دلم امروز تنگ است،
سازش بدجور ناهماهنگ است
زهره مومنی
برچسبها: زهره مومنی
برگهای پاییزی میریزد
و من در آستانه حضورت
در گوشه ایی به تماشایت نشسته ام
و نگاهم بر نگاهت میلغزد
لحظه هایم به بودنت زنجیر می شود
صدای خش خش برگها
در زیر گام هایت
در جهانم می پیچد
دلم همچو مرواریدی
در دستانت جا میگیرد
و می بارد باران
بر تن ترک خورده من در صحرا
در پیچش ابرهای بارانی
و صدا میزند عشق را
پای هر ریزش
پای آواز هر گنجشک
و من با هبوط هر قطره
لبریز میشوم از خدایی
که کبوترها را دوست میدارد
زهره مومنی
برچسبها: زهره مومنی , پاییز , خدا
برگهای پاییزی میریزد
و من در آستانه حضورت
در گوشه ایی به تماشایت نشسته ام
و نگاهم بر نگاهت میلغزد
لحظه هایم به بودنت زنجیر می شود
صدای خش خش برگها
در زیر گام هایت
در جهانم می پیچد
دلم همچو مرواریدی
در دستانت جا میگیرد
و می بارد باران
بر تن ترک خورده من در صحرا
در پیچش ابرهای بارانی
و صدا میزند عشق را
پای هر ریزش
پای آواز هر گنجشک
و من با هبوط هر قطره
لبریز میشوم از خدایی
که کبوترها را دوست میدارد
زهره مومنی
برچسبها: زهره مومنی , پاییز

