آه پاییز
هنوز عاشقانه ستایشت می کنم
اما چه کنم
از نامت خون می چکد
زردی برگ ها
امیدم را می ریزد
و نم نم باران
بوی خون را تازه می کند
این عشق است؟
یا نفرتی پنهان؟
چگونه فصلی را که می پرستیدم
به اندوهی عمیق
بدل کردید
من در هر برگ پاییز
چهره ای افتاده می بینم
جوانانی میبینم که
نیفتادند و سرکوبشان کردند
خیابان هایت
بوی گاز اشکآور می دهد
بارانت اشک نیست
خون است عرشیا
که دوباره زمین را سرخ می کند
پاییز،
دیگر نمی توانم ستایشت کنم
تا وقتی که نامت
یادآور نام های ناتمام است
عرشیا برازیده
برچسبها: عرشیابرازیده , پاییز
تاريخ : سه شنبه ۱۱ آذر ۱۴۰۴ | 11:31 | نویسنده : 🧡مُحَمّد❤️🪁🌳🕊 |

