زندانی ام به اتهام عشق
گناهم تویی
خواستمت با تمام خودم
تقصیر من نبود
اگر اینگونه جستمت
باور کنید عشق دیوانگی نیست
بلوغ آینه و آفتاب است
من مثل هیچکس
مثل هیچکس عاشقت شدم
ببین چگونه بال خیالم مرا
یکباره از تنهایی
در این بدترین دقایق سال
به دریای نگاهت می آورد؟
هرشب
از ماورای تب
این باور تشنه ام ببین
هی می آورد دست های مرا
تا بی نهایت سرخ
بی نهایت سبز
بی نهایت صبح
تا باغ رنگی پیراهنت
تا آبی آسمان تنت
تا نور که فواره می زند از افق چشم های تو
تا شریان لبخند و مهر
تا لب های تو
که معجزه اند و سحر...
علی ناصری
برچسبها: علی ناصری
کودکی ها را که می جویم خدا در عمق جانم می شود پیدا
صدای پای او از کوچه می آید
به گوشم آشنا است نرمی گامش،
به همراه من از صحرا
به یادم هست سرِ چشمه که می رفتم
نگاهش در ذلال آب پیدا بود
چه زیبا بود، چه زیبا بود!
خدا مثل دعای غنچه در هنگام باران است که با لبخند می گوید:
چقدر خوب می شود دنیا، اگر باران ببارد روی خشکی ها
خدا همچون نسیم است می وزد آرام
و هر صبح با آفتاب می آید، می زند لبخند
و در کنج دلت هی می کند فریاد که هان!
من منتظر ایستاده ام اینجا
بیا! من دوستت دارم
خدا حس غریبی است که در تاریکی شب ها
زمانی که می پیچد هراس ناامیدی در دلت گویا
و در تنهایی ات غرقی،
به نرمی با تو می گوید: کنارت هستم ایی تنها!
علی ناصری
برچسبها: علی ناصری , خدا