سردیِ پاییز ، نزدیک است
زردیِ او شاید
رنگ پیراهنم باشد
و خیالی که بافتم ای کاش
اندازهی تنم باشد...
فرزاد دانشور
برچسبها: فرزاددانشور , پاییز
ایستادهام؛
بر شکافِ نازکِ جهان،
در تنگنای شفافِ بینِ هست و نبوده
چون سایهای آویخته بر بیمناکی میانِ دو رؤیا،
جایی میان بوی نان تازهی هر بامداد
و صدای وهمانگیز پرندهای
که از سرزمینی ناپیدا خبر میآورد.
شهر
با تمامِ بیرحمیِ آرمیده در آسودگی ساکنش،
نامم را با دهانِ آجرها میخواند،
و عطسههای شبانهام را
پاسخ میدهد با سرفهی دودکشها؛
اما آنسوی افق ـ
آنجا که مه با انگشتانِ مرطوبش
بر پوستِ کوهستان نقش میکشد ـ
نامی دیگر دارم
که هنوز کسی مرا با آن صدا نکرده،
و راهی
که مرا دوباره زنده می کند.
لبخند میزنم
به حشرهای که روی دستم نشست
و شاید هم
پیامی آورده باشد
از آن سرِ خواب.
در من، چیزی از خاکسترِ آرامش باقیست،
اما چیزی دیگر،
آتشی که شعله کشیده،
نور میتاباند بر جاده هایی گمشده.
از آن سوی نادیده ها،
صدایی میآید ـ
شبیه خاطرهای نزیسته،
که دلتنگشام.
عطشِ رهایی از تکرارِ سمجِ خودم؛
و ترس از ترکِ این شهر آشنا،
در تنم چون قارچهای فسفریِ شبتاب،
آرام میروید.
مقصد؟
شبیه تصویریست در آیینهی آب
که با هر موج،
به حقیقتی تازه بدل میشود.
رفتن، شکستن است.
ماندن، شکستن.
و من ـ
درست در میانهی تَرَکِ جهان،
به نجوای باد گوش سپرده ام،
تا شاید بفهمم
در کدام سو
سقوط به رستگاری نزدیکتر است.
فرزاد دانشور
برچسبها: فرزاددانشور