هر صبح مُنوریم و هر شام خوشیم
گویند سرانجام ندارید شما
ماییم که بیهیچ سرانجام خوشیم
- حضرت مولانا
......................................
+این شعر در وصف حال بعضی از ما آدمهاست..
نه آینده ایی داریم نه دلخوش به فردا و امروزیم...ولی با این حال
به قول قیصر امین پور سرو پا اگر زرد وپژمرده ایم ولی دل به پاییز نسپرده ایم:)
برچسبها: مولوی

تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
بیچاره دلم در غم بسیار افتاد
بسیار فتاده بود اندر غم عشق
اما نه چنین زار که این بار افتاد
مولانا
برچسبها: مولوی
رو در صف بندگان ما باش و مترس
خاک در آسمان ما باش و مترس
گر جملهٔ خلق قصد جان تو کنند
دل تنگ مکن از آن ما باش و مترس
#حضرت_مولانا
برچسبها: مولوی
کشتی چو به دریای روان میگذرد
میپندارد که نیستان میگذرد
ما میگذریم ز این جهان در همه حال
میپندارم کاین جهان میگذرد
#مولانای_جان
برچسبها: مولوی
عشق چو مَست و خوش شود
بی خود و کَش مَکَش شود
فاش کُند چو بی دلان
بر هَمِگان هوایِ من
مولانا
برچسبها: مولوی
خنک آن دم که نشینیم در ایوان، من و تو
به دو نقش و به دو صورت به یکی جان، من و تو
من و تو بیمن و تو جمع شویم از سرِ ذوق
خوش و فارغ ز خرافاتِ پریشان، من و تو
# مولانا
برچسبها: مولوی
در عشق سلیمانی من همدم مرغانم
هم عشق پری دارم هم مرد پری خوانم
هر کس که پری خوتر در شیشه کنم زودتر
برخوانم افسونش حراقه بجنبانم
زین واقعه مدهوشم باهوشم و بیهوشم
هم ناطق و خاموشم هم لوح خموشانم
فریاد که آن مریم رنگی دگر است این دم
فریاد کز این حالت فریاد نمیدانم
زان رنگ چه بیرنگم زان طره چو آونگم
زان شمع چو پروانه یا رب چه پریشانم
گفتم که مها جانی امروز دگر سانی
گفتا که بر او منگر از دیده انسانم
ای خواجه اگر مردی تشویش چه آوردی
کز آتش حرص تو پردود شود جانم
یا عاشق شیدا شو یا از بر ما واشو
در پرده میا با خود تا پرده نگردانم
هم خونم و هم شیرم هم طفلم و هم پیرم
هم چاکر و هم میرم هم اینم و هم آنم
هم شمس شکرریزم هم خطه تبریزم
هم ساقی و هم مستم هم شهره و پنهانم
برچسبها: مولوی
هوایت می زند بر سر،
دلم دیوانه می گردد!
چه عطری در هوایت هست؟!
نمیدانم...
نمیدانم...
"مولانا"
برچسبها: مولوی
وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم
بند را برگسلیم از همه بیگانه شویم
جان سپاریم دگر ننگ چنین جان نکشیم
خانه سوزیم و چو آتش سوی میخانه شویم
تا نجوشیم از این خنب جهان برناییم
کی حریف لب آن ساغر و پیمانه شویم
سخن راست تو از مردم دیوانه شنو
تا نمیریم مپندار که مردانه شویم
در سر زلف سعادت که شکن در شکن است
واجب آید که نگونتر ز سر شانه شویم
بال و پر باز گشاییم به بستان چو درخت
گر در این راه فنا ریخته چون دانه شویم
گر چه سنگیم پی مهر تو چون موم شویم
گر چه شمعیم پی نور تو پروانه شویم
گر چه شاهیم برای تو چو رخ راست رویم
تا بر این نطع ز فرزین تو فرزانه شویم
در رخ آینه عشق ز خود دم نزنیم
محرم گنج تو گردیم چو پروانه شویم
ما چو افسانه دل بیسر و بیپایانیم
تا مقیم دل عشاق چو افسانه شویم
گر مریدی کند او ما به مرادی برسیم
ور کلیدی کند او ما همه دندانه شویم
مصطفی در دل ما گر ره و مسند نکند
شاید ار ناله کنیم استن حنانه شویم
نی خمش کن که خموشانه بباید دادن
پاسبان را چو به شب ما سوی کاشانه شویم
برچسبها: مولوی
مهم را لطف در لطفست از آنم بیقرار ای دل
دلم پرچشمه حیوان تنم در لاله زار ای دل
به زیر هر درختی بین نشسته بهر روی شه
ملیحی یوسفی مه رو لطیفی گلعذار ای دل
فکنده در دل خوبان روحانی و جسمانی
ز عشق روح و جسم خود ز سوداها شرار ای دل
درآکنده ز شادیها درون چاکران خود
مثال دانههای در که باشد در انار ای دل
به بزم او چو مستان را کنار و لطفها باشد
بگیرد آب با آتش ز عشقش هم کنار ای دل
در آن خلوت که خوبان را به جام خاص بنوازد
بود روح الامین حارس و خضرش پرده دار ای دل
چو از بزمش برون آید کمینه چاکرش سکران
ز ملک و ملک و تخت و بخت دارد ننگ و عار ای دل
جهان بستان او را دان و این عالم چو غاری دان
برون آرد تو را لطفش از این تاریک غار ای دل
گلستانها و ریحانها شقایقهای گوناگون
بنفشه زارها بر خاک و باد و آب و نار ای دل
که این گلهای خاکی هم ز عکس آن همیروید
تو خاکی میخوری این جا تو را آن جا چه کار ای دل
بزن دستی و رقصی کن ز عشق آن خداوندان
که چون بوسی از او یابی کند آفت کنار ای دل
به جان پاک شمس الدین خداوند خداوندان
که پرها هم از او یابی اگر خواهی فرار ای دل
به خاک پای تبریزی که اکسیرست خاک او
که جانها یابی ار بر وی کنی جانی نثار ای دل
کنون از هجر بر پایم چنین بندیست از آتش
ز یادش مست و مخمورم اگر چندم نزار ای دل
مثال چنگ میباشم هزاران نغمهها دارد
به لحن عشق انگیزش وگر نالید زار ای دل
به سودای چنان بختی که معشوق از سر دستی
به دستم داده بود از لطف دنبال مهار ای دل
بگرد مرکبم بودی به زیر سایه آن شاه
هزاران شاه در خدمت به صفها در قطار ای دل
از این سو نه از آن سوی جهان روح تا دانی
که آن جا که نه امسالست و آن سالست پار ای دل
چو دیدم من عنایتها ز صدر غیب شمس الدین
شدم مغرور خاصه مست و مجنون خمار ای دل
چنان حلمی و تمکینی چنان صبر خداوندی
که اندر صبر ایوبش نتاند بود یار ای دل
عنان از من چنان برتافت جایی شد که وهم آن جا
به جسم او نیابد راه و نی چشمش غبار ای دل
به درگاه خدا نالم که سایه آفتابی را
به ما آرد که دل را نیست بی او پود و تار ای دل
امیدست ای دل غمگین که ناگاهان درآید او
تو این جان را به صد حیله همیکن داردار ای دل
برچسبها: مولوی
اینجا کسیست پنهان،
چون جان و خوشتر از جان ..
باغی به من نموده،
ایوان من گرفته ..
مولانا
برچسبها: مولوی
ای بیتو حرامٖ زندگانی ای جان
خود بیتو کدام زندگانی ای جان
سوگند خورم که زندگانی بیتو
مرگست به نام زندگانی ای جان
برچسبها: مولوی
کشتی چو به دریای روان میگذرد
میپندارد که نیستان میگذرد
ما میگذریم ز این جهان در همه حال
میپندارم کاین جهان میگذرد
#مولانای_جان
برچسبها: مولوی
الاغی دعا کرد ؛ صاحبش بمیرد تا از زندگی خرانه خود خلاصی یابد
صاحب، فکر الاغ را خواند و گفت: ای خر!! با مرگ من،
شخص دیگری تو را میخرد و صاحب میشود،
برای رهایی خویش، دعا کن که از خریت خود، بیرون شوی .....
برچسبها: مولوی



